اشاره
جهاد فقط در جبهه جنگ نیست، بلکه هرکاری را که در مدارس و دانشگاهها تحت وظیفه بسیج فرهنگی انجام میدهیم، خود، یک جهاد است و هر کوتاهی در این زمینه، کوتاهی در رساندن حقانیت پیامی است که حزبالله سعی در انتشار آن در تمام جهان دارد. از اینکه در دانشگاهها حزباللهی هستید، شرم نکنید و آن را پنهان نسازید
بسم الله الرحمن الرحیم
در حالی این وصیتنامه را مینویسم که تمام امید و آرزویم این است که خداوند مرا نیز در خیل شهدا قرار دهد و از او میخواهم که مرا در پیمودن این مسیر توفیق عنایت فرماید و قلبم را به عشق خودش و اهلبیت(ع) که جانشان را در راه برافراشتهشدن بیرق حق گذاردند، منور سازد. ما باید معنا و مفهوم بذل جان برای دفاع از حق و اسلام را از سیره اهلبیت(ع) بیاموزیم و معنا و ارزش شهادت را نیز از سیره امام و آقایمان امام حسین(ع) آموخته و با آن زندگی کنیم.
وصیت اصلیام خطاب به خانواده و برادرانم است:
به اهلبیت(ع) اقتدا کنید که آنان راه وصول به خشنودی و محبت خداوند هستند و هم آنانند طریق نجات از خشم خدا. شما را وصیت میکنم به پیروی از خط و راه امام خمینی که این خط، اکنون در لبنان در حزبالله متجلی گشته است.
مادر عزیزم!
ای گرانترین و گرانبهاترین و نیکوترین مخلوق خداوند در طول حیاتم! از تو میخواهم از من خشنود باشی و دعا کنی که خداوند مرا با اجدادت(علیهم السلام) محشور فرماید. هم چنین از تو میخواهم که در این مصیبت که مربوط به زندگی ماست، صبر پیشه کنی. چرا که این مصائب هدیهای است الهی که خداوند آن را مختص به پیروان محمد و آل او(ع) گردانیده است... و نیز از تو میخواهم که همچون عمهات زینب(ع) باشید؛ در حالیکه برادر و پشتیبان و تمام عزیزان خود را از دست داد، پایدار و صبور ماند و ....
از تو به خاطر تربیت اسلامی و آموختن طریق عشق به اهلبیت(ع) سپاسگزار و ممنوم؛ گرچه این تشکر، هرگز حق تو را ادا نخواهد کرد.
پدر عزیزم!
برایت آرزوی شهادت دارم. چرا که میدانم شهادت از بالاترین درجات در نزد خداوند است و از شما میخواهم که مرا به سبب هر کوتاهی و تقصیری که از من به سبب فراموشی و یا هرگونه اهمالی سر زد، حلال کرده و ببخشید. از شما ممنونم که مرا به خط جهاد، راهنمایی کردید؛ چنانکه امام علی(ع) نیز فرموده است: «ان الجهاد باب من ابواب الجنه فتحه الله لخاصه اولیائه ...» شما را در مورد برادرم حسین وصیت میکنم که او را در پیمودن راه جهاد و راهنمایی همیشگی کمک کرده و او را نصیحت کنید و منتظر نباشید تا از شما بپرسد. چرا که او اکنون نیازمند پندها و راهنماییهای شماست.
خواهر عزیزم، نور!
باید خانه و همسر و فرزندانت برای تو در این دنیا، مهمترین چیز باشد و خوب به آنان رسیدگی کنی و در حقشان کوتاهی نکنی! خصوصاً آنکه علی رضا و بقیه فرزندانت را که خداوند انشاءالله رزقت خواهد گردانید، با عشق به جهاد و شهادت تربیت کن و لحظهای از تقدیم آنان به قربانگاه شهادت در راه دفاع از دین ناب محمدی و آزادسازی قدس و دفاع از حکومت امام منتظر(عج) سستی به خود راه مده!
برادر عزیزم!
عادات و اعمال نامفهوم و گسستگی که اصالتاً با رسالت اسلامی ما در این روزها متناسب نیست، رو به افزایش است و به نحوی در عقل جوانان رسوخ کرده که دیگر مبدل به مسئلهای بدیهی و عادی شده است؛ همچون ارتباط با نامحرم، بلندکردن مو به صورتی گنگ و نامفهوم، پوشیدن لباسهای مد روز... و جوانان در این خیالند که اینها که در واقع آغاز راه انحراف و وارد شدن در حرام است، هیچ حرمتی ندارند. اما در واقع، کوچک شمردن این کارهای به ظاهر عادی، سبب کوچک شمردن نماز اول وقت و سپس خود نماز در نزد ما میشود. معمولاً در نود درصد فیلمهای غربی شرابخواری امری عادی است. غرب در تلاش است تا اینگونه کارها را از راه فیلمها برای ما منتشر سازد. تو باید حواست جمع باشد. تو همیشه تا هنگام مرگ و نه فقط در این سن و سال، در معرض اینگونه مسائل خواهی بود. باید با عقلا و مؤمنین مصاحبت داشته باشی و از افراد منحرف و روشنفکران مدرنگرا و متحدان دروغین دوری گزینی.
به خواهران عزیزم آیه و فاطمه
شما را وصیت میکنم که از اختلاط با نامحرمان دوری گزینید؛ اگرچه که این مسئله امروزه در مدارس و دانشگاهها امری عادی شده است. همچنین لازم است تمام مشکلاتی را که چه بزرگ و کوچک با آن مواجه میشوید را با مادرمان در میان بگذارید و به توصیههایش عمل کنید و همیشه در کنارش بوده و به او اهتمام داشته باشید.
به سید حسن نصرالله، حضرت دبیر کل حزبالله:
دوست دارم که نام شما را در وصیتنامهام ذکر کنم، نه برای آن که به شما توصیهای کنم، بلکه به خاطر آنکه فضل و محبت شما را بر خودمان و بر تمام ملل عرب و مسلمان در 25 می(چهار خرداد، سالروز آزادسازی جنوب لبنان) و در هر عملیات رزمندگان، باعث سربلندی آنان شدید را یادآور شوم. از خدا میخواهم که شما را تا ظهور حضرت حجت(عج) محفوظ نگه دارد تا همگی از جمله فرماندهان ارتشی باشیم که در برابرش به شهادت میرسیم.
به برادران رزمندهام در حزبالله:
خداوند اشتباهات و خطاهای شما را پوشاند و شما را با مشیت خود پیروز گردانید. به اذن خداوند، چیزی که اکنون بهنام کشور اسرائیل موسوم است به دستان شما از بین خواهد رفت. شما را به انجام کامل وظیفه و عدم اجتهاد در برخی موارد که منجر به کوتاهی در انجام وظایف میشود، توصیه میکنم که رمز قدرت و پیروزی ما التزام به تکلیف و اصل ولایتفقیه است که همچنان دلیل اصلی پیروزی انقلاب اسلامی در ایران و قدرتش در این ایام است که سبب ترس تمام مستکبران و طواغیت جهان گردیده و باعث شده تا تمام تلاش و اهتمام خود را برای گرفتن سلاح ما و تضعیف مقاومتی که حاکمیت اسرائیل را با حضور خود تهدید کرده و حافظ کرامت ماست، مصروف ساخته و بخواهند که ما را ذلیل سازند و «یأبی الله و رسوله و المؤمنون...».
به برادرانم در دانشگاه عربی بیروت
شما را به کار فرهنگی در دانشگاه توصیه میکنم. چرا که جهاد فقط در جبهه جنگ نیست، بلکه هرکاری را که در مدارس و دانشگاهها تحت وظیفه بسیج فرهنگی انجام میدهیم، خود، یک جهاد است و هر کوتاهی در این زمینه، کوتاهی در رساندن حقانیت پیامی است که حزبالله سعی در انتشار آن در تمام جهان دارد. از اینکه در دانشگاهها حزباللهی هستید، شرم نکنید و آن را پنهان نسازید؛ بسیار شاهد این ماجرا بودهام. بلکه لازم است با تعامل و برخورد با دیگران در برتری و تحقیقات پژوهشیتان، تصویر روشن و خوبی از رسالتمان به همه بدهید... همه باید بدانند که فرزندان حزبالله فقط مجموعه یا گروهی در مرزهای جنگی نیستند، بلکه آنان در همه زمینهها و مجالات علمی و کاری حاضرند... در آخر، از همگیتان طلب عفو و بخشش میکنم.
والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته
برادرتان، بنده کوچک خدا، علیرضا لقیس
وصیتنامه شهیدعلی رضالقیس شهیدی از جنگ 33 روزه
نگاهی به جایگاه و شیوههای جهاد فرهنگی و سیاسی
اشاره
محمد بن مسلم بن شهاب زهر میگوید: در شهر دمشق، انس بن مالک، خادم رسولخدا(ص) را در سن حدود هشتاد سالگی دیدم که تنها نشسته و گریه میکند. وقتی از علت گریهاش پرسیدم، جواب داد که از مجموع آنچه در اسلام فراگرفتم، جز این نماز باقی نمانده و آن هم ضایع شده است.
جهاد فرهنگی و سیاسی، رکن و پایة جهاد با مال و جان است؛ واجب مقطعی نیست، بلکه واجب استمراری و دائمی است که از تعظیم شعائر و تبلیغ و حمایت از دین در عرصههای اجتماعی، از مصادیق آن است.
حضرت خدیجهکبری(س) در عرصههای جهاد اجتماعی و حمایت از دین، الگوی تمامعیاری است که نمونهای همانند ایشان، در تاریخ بسیار اندک است. جهاد با جان برای زنها واجب نیست، اما ایشان در عرصة جهاد فرهنگی و در بخش حمایت از دین خدا، سنگ تمام گذاشت و جزء چهار زن برتر عالم قرار گرفت.
بنابراین، وقتی وسعت جهاد فرهنگی در عرصههای اجتماعی ـ سیاسی برای همیشه است، به یقین از ثواب بیشتری برخوردار است و از جهاد با جان اولیتر است. جهاد فرهنگی، همیشه اسلحه نمیخواهد؛ فکر و تشخیص میخواهد. جهاد فرهنگی بر همه واجب است. حتی به زنان که جهاد با جان برای آنها واجب نیست، جهاد در عرصههای اجتماعی واجب است. جهاد فرهنگی در عرصههای اجتماعی حمایت از جریان حقطلبی و تضعیف جبهة باطل است. این مطلبی نیست که بتوان از آن بهسادگی گذشت.
اکنون به مصادیق قوت یا ضعف جریان حقشناسی در جامعه توجه فرمایید: وقتی جامعهای از حیث آگاهیهای سیاسی و فرهنگی در بخش جهاد فرهنگی دچار ضعف شد، جریان حقطلبی ضعیف خواهد شد. در نتیجه، حکومت حق به سقوط خواهد رسید.
به دورة خودمان نگاه کنید! کسانی هستند که نام حضرت امام خمینی را یدک میکشند، ولی در رفتار، هیچ سنخیتی با ایشان ندارند و نام امام را سپر اعمال زشت خود میکنند. امام فرمود: نگذارید این انقلاب به دست نااهلان بیفتد و روایات رسولخدا(ص) را آوردیم که فرمود: اگر بنیامیه را دیدید از منبر من بالا میروند، آنها را بکشید. این روایت یعنی اینکه اگر کار دست نامحرم افتاد، جز نابودی دین، چیزی عائد مردم نمیشود، تنها نباید از ورود نامحرم جلوگیری کرد بلکه باید باور کرد گاهی محرمها هم نامحرم میشوند.
اگر طلحه و زبیر و سعد ابیوقاص با آن سوابق درخشان در زمان رسولخدا(ص) محرم حساب میشدند، چرا امام علی(ع) با آنها جنگید؟ شمربنذیالجوشن در جنگهای امام علی(ع) جزو سرداران سپاه امام بود. آیا او بهواسطه سوابق گذشتهاش محرم حساب میشود؟ آیا عایشه جزو خودیهاست یا غیرخودی؟ ملاک درست راه، همسر پیامبر بودن است یا در راه حق بودن؟
برای همین، رهبر معظم انقلاب روی مسئله خودی و غیرخودی و تشخیص این طایفه در جامعه تأکید دارند. مگر عبیداللهبنعباس، فرمانده سپاه امامحسن(ع) پنهانی جاسوس معاویه او را نخرید و او خود را تسلیم معاویه و پولهای او نکرد، با اینکه عبیداللهبنعباس پسر عموی امام حسن(ع) بود؟ آیا باز هم میتوان گفت او محرم است و خودی؟
وضعیت اجتماعی و اخلاقی مردم مکه و مدینه در زمان حکومت یزید اینگونه بود که رفاهطلبی و اشرافیت و تجملپرستی در جامعه اسلامی رواج یافت. ثروتاندوزان املاک فراوانی گرد آوردند و کنیزان و غلامان بسیاری خریدند؛ بهخصوص کنیزانی که برای خوانندگی و بزمآرایی تربیت شده بودند. کمکم مجالس بزم و خوشگذرانی و خنیاگری به طبقات دیگر هم سرایت کرد و در زمان یزید، ساز و آواز در مکه و مدینه آشکار گردید و مجالس بزم برپا شد و مردم آشکارا به شرابخواری پرداختند. این وضع در زمان عبدالملک نیز ادامه یافت.
شوقی ضعیف، نویسنده مشهور مینویسد: گویی این شهر بزرگ حجاز را برای آوازخوانان و نوازندگان ساخته بودند، تا آنجا که نه تنها مردم عادی، بلکه زاهدان نیز به مجالس آنان میشتافتند.
یکی از مشهورترین زنان آوازهخوان آن عصر بهنام «جمیله» سفری به مکه کرد. در طول مسیر، آنچنان از وی استقبال شد که در مورد هیچ فقیه یا محدث یا مفسر و زاهدی سابقه نداشت. هنگامی که جملیه به قصد حج از مدینه حرکت کرد، گروهی از مردان آوازخوان نامدار آن زمان مثل هیت و طویس و... که تعداد آنها را تا سی نفر نوشتهاند و نیز گروهی از زنان آوازهخوان مثل مزه و عزه المیلاد و حبابه و... او را بدرقه کردند و گروهی دیگر او را تا آخر سفر همراهی کردند.
وقتی کاروان جمیله نزدیک مکه رسید از طرف گروهی از بزرگان و اشراف مکه مورد استقبال گرم قرار گرفت. محمد بن مسلم بن شهاب زهر میگوید: در شهر دمشق، انس بن مالک، خادم رسولخدا(ص) را در سن حدود هشتاد سالگی دیدم که تنها نشسته و گریه میکند. وقتی از علت گریهاش پرسیدم، جواب داد که از مجموع آنچه در اسلام فراگرفتم، جز این نماز باقی نمانده و آن هم ضایع شده است. و اندکی پس از زمان انس بن مالک، حسن بصری میگفت: اگر رسولخدا به میان شما برگردد، از میان همه آنچه به شما تعلیم کرده، جز قبله شما، چیز دیگری را نخواهد شناخت.
این است نتایج ترک جهاد سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در جامعه؛ «فاعتبروا یا اولی الابصار»!
آنکه فهمید
عجب بچهای بود «نادر»! اصلاً رحم و مروت نداشت. خیلی شوخ و شاد بود، ولی وقتی میدید کسی ادا درمیآورد یا به قول ما «ریا میکند» بدجوری قاطی میکرد. میگفت ریا بدترین نوع دروغ است. اصلاً انگار به ریا و دغل حساسیت داشت و فشار خونش بالا میرفت. او که چهرهاش باز بود و بشاش، چشمش که به ریاکارها میخورد، یا عمل ریاکارانه از کسی میدید، اصلاً نمیشد بهش نگاه کرد؛ چشمانش سرخ میشد، دندانهایش را به هم فشار میداد و هر طوری که شده حال آن ریاکار شیاد را میگرفت. برایش هم فرق نمیکرد طرف کی هست؛ آدم معمولی، مدیر، روحانی، بسیجی، مهندس، دکتر و ...
اگر طرف ادعای بسیجی هم داشت که بدتر بود. معتقد بود بسیجی نه باید دروغ بگوید و نه ریا کند. بسیجی باید همانی باشد که امام میگوید و بس.
سرتان را درد نیاورم. نمیخواهد از او بترسید. اینقدرها هم لولو خورخوره نبود؛ یعنی برای شماها که صاف و صادق هستید، ترسناک نبود و نیست.
هنوزم هستند. اگر پایمان را کج بگذاریم ...
پاییز 1362 بود و بچههای لشکر 27 محمد رسولالله(ص) توی «پادگان ابوذر» شهر «سر پل ذهاب» مستقر بودند. طبق روال همیشه، برای هر اتاق ده ـ بیست نفری، لیستی از افراد تهیه میشد و هر روز دو نفر «شهردار» میشدند.
البته شهردار آن روزها و جبهه، با شهردارهای امروزی، زمین تا آسمان فرق داشت. شهردار آن روزها، دکتر و سردار و چاکر و نوکر نداشت. همه کارا را باید خودش یکتنه انجام میداد.
هر روز دو نفر شهردار هر اتاق بودند. وظیفة شهرداری هم آنچنان سنگین نبود. قرار نبود که مترو و پل هوایی بزنند، یا قراردادهای میلیاردی با برادرها و پسرها و فامیلهای همسرشان ببندند!
شستن ظرفهای غذا، گرفتن صبحانه، ناهار و شام از تدارکات و راهاندازی سفره و بهپاکردن چای بعد از غذا، اگر هم اتاق خیلی بیریخت شده بود، یک جاروکشی معمولی! همین. و همین کم را هم، بعضیها از زیرش در میرفتند. نادر هم از همین چیزها قاطی میکرد!
یک شب نادر رفت توی حسینیة پادگان. نصف شب بود و حال عرفانی توی حسینیه و جمع باصفای بچهرزمندهها غوغا میکرد.
زمزمة نماز شب بچهها که هر کدام یک گوشه تاریک حسینیه را گرفته بودند، گوش و دل را نوازش میداد. چند شب بود که نادر کمین کرده بود و همة آنهایی را که میرفتند توی حسینیه میپایید.
آن شب، شب موعود بود. یک چراغ قوه بزرگ گرفته بود دستش و رفت وسط حسینیه.
سه ـ چهار نفر بودند که خوب جایشان را شناسایی کرده بود. صاف رفت جلو و در حالی که چراغ قوه را انداخت توی صورتشان، به اشکهایی که از چشمهای آنها که داشتند نماز شب میخواندند، زُل زد.
ناگهان داد زد: بیوجدان(...) تو که هر روز از زیر شستن ظرف غذای بچهها فرار میکنی و وقتی نوبت شهرداریت میشه، فرار میکنی و میذاری بچهها کارهای تو را انجام بدن... تو رو چه به نماز شب خواندن؟ تو غلط میکنی کارهای خودت رو میندازی گردن این و اون، بعد میای وامیسی جلوی خدا و براش ادا و اطوار درمیاری و مثلاً گریه میکنی. نماز شب بزنه به کمرت. بیوجدان! تو چهجور رزمندهای هستی که حق دیگرون رو پایمال میکنی؟
آخر سر هم یه خط و نشون خطرناک برای فردا صبح میکشید و میرفت سراغ نفر بعد. حالا هر کس زرنگ بود، نمازش را میشکست و در میرفت تا گیر نادر نیفتد.
صبح روز بعد، سر سفره صبحانه، نادر بلند شد و از بچهها خواست که به حرفهایی گوش کنند.
ـ بچهها... این آقایون که میبینین، وقتی نوبت شهرداریشون میشه، از زیر کار در میرن. شبها هم بهجای اینکه ظرفهارو بشورن، آقایون میرن حسینیه و مثلاً نماز شب میخونن و هایهای گریه میکنن تا سر خدا رو هم کلاه بذارن.
بدبخت بودند کسانی که نادر یقهشان را میگرفت. حق هم داشت. قرار نبود که رزمنده اسلام، حق دیگران را پایمال کند. جبهه هم که همهاش نماز شب نبود.
بر عکس آنها، خیلی از بچهها بودند که بیسروصدا، همه ظرفها را میشستند، پوتین بچهها را واکس میزدند و هزار کار دیگر. آن وقت، بدون اینکه کسی متوجه شود، میرفتند گوشهای پشت ساختمانها و نماز شبشان را میخواندند و از اینکه نتوانستند خوب وظیفهشان را انجام دهند، از خدا طلب مغفرت میکردند.
23 اسفند 1362 در عملیات خیبر در جزیره مجنون، «نادر محمدی» رفت کنار برادرش «حمید» و جا گرفت برای کوچکش «کیوان» که دو ـ سه سال بعد او هم شهید شد.
آنکه نفهمید
«سید علیرضا» از آن دسته بچههای مقدس و پاکی بود که هیچ گردی به صورتش ننشسته بود؛ پاک پاک. آنقدر هم سفید و نورانی بود که دوست داشتی همینطور بایستی و نگاهش کنی. اصلاً رنگ گناه به چهرهاش نمیآمد. انگاری یک لامپ مهتابی قوی بلعیده باشد. معلم قرآن بود. مسئول کتابخانه مسجد هم بود. برای بچههای مسجد از خدا و نماز میگفت. فقط میگفت.
سید علیرضا آنطور که نشان میداد، خیلی امام زمانی بود. بعضی روزها بچهها را میبرد توی هیئتی که شیرکاکائو و شیرینی میدادند. آنجا هم برای بچهها از قرآن میگفت. بچههایی که میرفتند، میگفتند اسم هیئتشان «انجمن حجتیه مهدویه» بود. بعضی روزها هم مخصوصاً برای نیمه شعبان، عکسها و جزوههایی هم توی مسجد میآورد، پخش میکرد که همان اسم حجتیه زیر آن خورده بود.
نادر، همیشه با او و دو سه تا از رفقایش که در همان انجمن بودند، دعوا داشت. میگفت:
ـ آخه مرد مؤمن، مگه دین و مسلمونی فقط به کلاس قرآن و شیرکاکائو و نیمهشعبونه؟ دشمن اومده، خونه و کاشونه مردم رو گرفته. جنگ شده، میفهمی؟ جنگ! اونوقت تو که سن و سالت از ما بیشتره، فقط نشستی توی کتابخونه و قرآن میخونی. توی اون قرآنی که شما میخونین مگه ننوشته که باید در برابر متجاوز و دشمن ایستاد؟ پس چرا شما همتون کُپ کردین توی تهران و از جاتون تکون نمیخورین؟
این تند حرفهای نادر، تأثیری نداشت. یعنی قرار بود با این حرفها تکان بخورد تا آخر جنگ باید خودش و رفقایش، ده باره شهید میشدند. او برای خودش توجیه داشت. با آن صدای نازک و حرکات دست خاصش میگفت:
ـ ببینین، شما اصلاً متوجه نیستین. مشکل امروز ما فقط قرآنه. آقای خمینی هم توی حرفاش روی قرآن تأکید میکنه. ما امروز فقط وظیفه داریم به بچههای مردم تلاوت درست قرآن رو یاد بدیم. جنگ مال عدهای دیگهاس. قرار نیست که همه شهید بشن. فردای این مملکت کی به بچهها قرآن یاد بده؟
کفر نادر از این حرفها در میآمد. با عصبانیت گفت:
ـ ببین، تو دیگه از امام خمینی حرف نزن. تو که عکس اون رو توی مسجد پاره کردی، لازم نیست اسم اون رو بیاری. همون امام، امروز داره میگه جوونا باید برن جبهه و از شرف و ناموس ملت دفاع کنن. تازه، اگه عراقیا مملکت رو بگیرن و ویرون کنن، اون وقت اصلاً واسه قرآن خوندن شما جایی میمونه؟ نکنه فکر کردی صدام، همین مسجد رو واسه شما میذاره و بزرگترش میکنه؟
این حرف مثل نجوای بیخودی به گوش [...] بود. اصلاً به گوش سید علیرضا و دوستانش نمیرفت که نمیرفت. آنها محکمتر و سفتتر از این چیزها بودند.
نادر که توی خیبر شهید شد، سید علیرضا و رفقای انجمناش، نفس راحتی کشیدند. «آخیش ش ش. خیالمون راحت شد از دست اون دیوونه.» معلوم شد که حرفها و گیرهای نادر، بدجوری حالشان را گرفته بود.
جنگ تمام شد. البته سید علیرضا آخرهای جنگ، خوب بو کشید و فهمید که جنگ اگر تموم شود، نیاز است که یک سابقه جبههای داشته باشد. برای همین هم یکی ـ دو تا سفر از طرف تلویزیون رفت آن عقب عقبهای جبهه و لباس خاکیای پوشید و چندتایی عکس و فیلم گرفت و خودی نشون داد که:
ـ بعله... ما هم جبهه بودیم.
سید علیرضا که آن روزها مثلاً خیلی مقید به حلال و حرام و محرم و نامحرم بود، زد و افتاد توی زد و بندهای اقتصادی و تجارتهای آنچنانی...
امروز نادر در بهشتزهرا(س) با آرامش خاطر خوابیده، ولی سید علیرضا که تا امروز دهها پست و مقام دولتی گرفته و برای خودش کلی مدیر کل هم شده، همة دغدغهاش این است که چگونه خودش را جلوی رؤسای بالا سرش، کاتولیکتر از پاپ نشون دهد.
حمید داوودآبادی
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیلالله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون؛ اوست خدایی که مرگ و زندگی را آفرید تا آزمایش کند شما را که در صحنة پیکار حق و باطل که امین از شما نیکوکارتر است.
خدایا، تو خود بنگر که این عزیزان ما فرزندان ابراهیم چگونه اسماعیلوار به قربانگاه آزمایش میشتابند و پیروزمندانه جان میدهند و میسوزند تا با کفر نسازند و میروند تا ایمان نرود و میمیرد تا چراغ توحید نمیرد. در لحظاتی که انسان که قدم در عرصه خودشناسی میگذارد تا به خداشناسی برسد و آن هنگام که خویش را مییابد و با یافتن خویش معبود را یافته و به او عشق میورزد هنگامه ایثار و فداکاری و از خودگذشتگی (فی سبیلالله) است و راهگشای این طریق حدیث شریق نبوی است که میفرماید: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و نیز بیانگر آن لحظه حساس و جاودانه مناجات عاشقانه فرزند برومند رسولالله اسوه و الگوی آزادگان سرور شهیدان حسیبن بن علی علیه السلام است.
من به عنوان عبدی از بندگان خدا و به دنبال تعهد و رسالتی که از سوی شهدا بر دوشم احساس کردم سعی در پیمون این راه را نمودهام.
در این میان یک دو راهی است که یک راه آن منتهی به اوج عظمت و پیروزی اسلام و راه دیگر منجر به ذلت و تباهی مسلمین و شکست اسلام است.
همانگونه که فرزند پاکباخته حسین(ع) فرمود: این جنگ کفر و اسلام است. امروز همه اسلام در مقابل کفر قرار گرفته است، من نیز راه سعادت را انتخاب کرده و به فریاد هلمن ناصر ینصرنی حسین زمان لبیک میگویم.
از وصیتنامه شهید محمدعلی محمدرضایی
اتاق پر از کبوتر سفید شده بود. کبوترها بیقرار، بالبال میزدند. پنجره را باز کردم تا پرواز کنند که رضا آمد و گفت: «مادر! اینها کبوترهای حرم امام رضا(ع) هستند.»
---
آهسته و آرام، میان صدای غریب باد و از بین دو ردیف پرچمهای سه رنگ مزار شهدا قدم می زد. خیره در امتداد غروب و ویترین ملکوتی شهدا همراه با غمی که هیچگاه فرو ننشست، کنار مزار فرزندش رسید و نشست. شب جمعه بود و بیقراری دلهایی که همراه با شور و شعف شب میلاد امام جواد(ع) به میهمانی شهدا آمده بودند تا پای صحبتهای مادر علیرضا شهبازی در حلقه مزار شهید محمودوند و مزار شهید مجید پازوکی بنشینند.
فقط دو دختر داشتم. یک سفر که به مشهد رفتیم، از امام رضا(ع) خواستم پسری به من بدهد که اسمش را رضا بگذارم. نذر مسجد امام رضا (ع) هم کردم. بعدها رضا در همین مسجد عضو بسیج شد.
شبی که فردایش خبر شهادت رضا را دادند، خواب کبوترها را دیدم. فردا ظهر موقع اذان حال عجیبی به من دست داد. احساس کردم زانوهایم بیحس شده. طولی نکشید که تلفن زدند و گفتند علیرضا شهبازی شهید شد. آن وقت بود که سرّ این بیت حک شده بر مزار شهید را فهمیدیم:
توی این دنیای هستی که همش رو به فناست
من فقط یه دل دارم اونم مال امام رضاست
دنبا برایش تنگ بود. میگفت: «مادر، دعا کن من شهید بشم!»
با اینکه همه چیز در اختیارش بود، اما سادگی را دوست داشت. مانند برکهای زلال بود و جاری. نمیخواست با رنگ و ریا برابر مردم ظاهر شود. ساده زندگی میکرد و ساده میپوشید.
از همان سالهای نوجوانی با شهدا مأنوس بود. حرف میزد و اشک میریخت. شاید باورتان نشود، اما چهل شب در همین مکانی که الان مزار اوست زیارت عاشورا میخواند. او خودش میدانست کجا دفن میشود؛ حتی عکسی هست که درآن رضا با دست این محل را نشان میدهد، دوستانش میگویند: رضا میگفته اینجا محل دفن من است.
مشتاقانه در فعالیتهای بسیج شرکت میکرد و در ماه رجب و شعبان هم روزه بود.
دیگر فکر کردن به این مسئله برایمان راحت نبود؛ معادله پیچیدهای بود: یکسو دنیا وآن سو پل زدن به بهشت موعود؛ معادلهای که این شاهدان حقیقت،به سادگی آن را حل کردند. خدایا، بعد از گذشت این همه سال از پذیرش قطعنامه، کسانی هنوز مانند پرستوهای سنگرها، میدانند لحظة وصال به معبود چه لذتی دارد. آنها میدانند کی، کجا وچگونه به شهادت میرسند.
برای جوانی مثل من با این دنیای اینترنتی و مجازی که عادت کردهام نماز صبحم را با زنگ گوشی موبایل و پنج دقیقه مانده به طلوع آفتاب بخوانم،شاید خیلی مفهوم نباشد که میشود اینگونه پلههای آسمان را با عشق به وصال طی کرد.
یاران همه سوی مرگ رفتند
بشتاب که تا ز ره نمانیم
ای خون حماسه در رگ دین
برخیز نماز خون بخوانیم
شوخ طبع بود و در عین حال با ادب. از هر غذایی نمیخورد و میگفت: «نمیدانم پول این غذا از چه راهی تهیه شده». اهل تضرع بود و عبادت خالصانه. گاهی شبها که میرفتم رویش پتو بیاندازم که سردش نشود، میدیدم عبا انداخته و دارد قرآن میخواند و گریه میکند.
الآن به پدرش میگویم: دیگر چند سال است صدای رضا در خانه نمیآید؟ مؤسس هیئت «محبانالمجتبی(ع)» بود و عاشق مجلس عزاداری امام حسین(ع). از زمانی که وارد تفحص شهدا شد، حالش تغییر کرده بود. آنقدر خوشحال بود که راضی شده بودیم به دوریاش. هر موقع هم شهید پازوکی و شهید محمودوند به خانه ماتلفن میزدند، میگفتم: نگرانم. خیلی مواظب رضای من باشید. آنها میگفتند: «نگران نباشید، ما هر کجا برویم رضا را با خودمان میبریم.»
وقتی روی مین رفت و زخمی شد، نمیگذاشت کسی نزدیکش شود و میگفته: «خیلی زحمت کشیدم تا با بدن خونین، آقا امام حسین(ع) را ببینم.»
سرانجام، فکه میزبان شقایقهای خونین شد. علیرضا شهبازی و محمد زمانی به معراج ابدی سرزمین شهادت رفتند؛ بیدلانی که در عصر جهالت دوبارة بشر و از میان جاذبههای رنگ و نیرنگ با سفر به مجنون، مجنون وجه الله شدند و با نام فکه، تکبیر عشق گفتند و به سجدة رملهای خونین افتادند.
... ما که نتوانستیم شهدا را بشناسیم، حتی من که مادر رضا بودم.
در دنیا جا نمیشد و این مرغ بهشتی من، سالها پس از جنگ در جایی زندگی کرد که درهای بهشت به رویش باز است و خدا زودتر دعای ساکنانش را اجابت میکند. بالاخره به آنچه میخواست، رسید. امام رضا(ع) مانند فرزندش جوادالائمه(ع) رضای من را در بیست وپنج سالگی میهمان خودش کرد.
از همان سالهای نوجوانی با شهدا مأنوس بود. حرف میزد و اشک میریخت. شاید باورتان نشود، اما چهل شب در همین مکانی که الان مزار اوست زیارت عاشورا میخواند. او خودش میدانست کجا دفن میشود؛ حتی عکسی هست که درآن رضا با دست این محل را نشان میدهد، دوستانش میگویند: رضا میگفته اینجا محل دفن من است.
مشتاقانه در فعالیتهای بسیج شرکت میکرد و در ماه رجب و شعبان هم روزه بود.
اشاره
توجه او بیشتر به احتمال خطر از طرف عراقیها و ستون پنجم منطقه بود و چیزهایی دیگر که با توجیه به نقشة منطقه در ذهنش میگذشت؛ در همین موقع یکی از برگها از بقیه جدا شد و همین طور که پیش میآمد به طرف ما تغییر مسیر داد و به کنار آب کشیده شد؛ آمد و آمد تا به دست من رسید و (جلالخالق) چه صحنة عجیبی بود!
دو آب، محلی بود در بین راه پاوه به مریوانکه جادهای شوسه، کوهستانی و صعب العبور بود؛ نرسیده به «دزلی» در کنار «راه خون» و نزدیک «نودشه» و «طویلهعراق»؛ جایی بود در جنوب «چهار قله» که در دامنة تپههای حمید یک، دو و سه قرار داشت. در آنجا رودخانة دو شاخهای بود که یکی از شاخهها آبی کاملاً سبز رنگ داشت و دیگری آبی مثل بلور. این دو رودخانه در آنجا به هم میرسید و به یک رودخانة خروشان تبدیل میشد؛ به همین خاطر به منطقة «دو آب» مشهور بود.
آنجا اتاق جنگی داشتیم که مسئولش سردار «مصطفی فهیمی» بود و ستاد سازماندهی و پرورش اخبار دیدگاههای منطقه بود. یکی از ویژگیهای سردار فهیمی انس با قرآن بود. اغلب در اوقات استراحت و بیکاریاش میدیدی که در وسط لاستیک ماشینی که روبه روی سنگر و در کنار رودخانه افتاده، نشسته و مشغول تلاوت قرآن است.
روزی بعد از نماز ظهر و عصر با سردار فهیمی در کنار رودخانه نشسته بودیم. آن روز هم در وسط همین لاستیک به حالت چهار زانو نشسته بود و با صدای بلند قرآن میخواند. من هم با سنگریزههایی که به وسط رودخانه پرتاب میکردم، مشغول بودم و در فکر روزهای معصومی که به سرعت برق میگذشت. ناگهان در وسط آب، چشمم به تعداد زیادی برگ سبز افتاد که جریان رودخانه با خود میبرد. بیاختیار گفتم: «اونجا رو! »
سردار فهیمی بدون اینکه تلاوتش قطع شود، به وسط رودخانه خیره شد. تلاوت را ختم کرد و بنابر دید اطلاعاتی و کنجکاویای که داشت، برخاست. قرآنش را بست و در جیب پیراهنش گذاشت و به لب آب رودخانه آمد. نگاهی به سمت دو شاخة رودخانه انداخت و گفت: «کی این کار رو کرده؟» توجه او بیشتر به احتمال خطر از طرف عراقیها و ستون پنجم منطقه بود و چیزهایی دیگر که با توجه به نقشة منطقه در ذهنش میگذشت؛ در همین موقع یکی از برگها از بقیه جدا شد و همین طور که پیش میآمد به طرف ما تغییر مسیر داد و به کنار آب کشیده شد؛ آمد و آمد تا به دست من رسید و (جلالخالق) چه صحنة عجیبی بود! در آبی که به قول معروف، شتر را با بارش میبرد و با آن خروش و تلاطمی که طبیعت رودخانههای کوهستانی است، یک برگ بدون اینکه روی آن حتی خیس شود، به کنار رودخانه آمده و به دست من رسید، در حالی که یک مورچة ریز روی برگ به این طرف و آن طرف میرفت.
در آن لحظه دوست داشتنی یادم نیست که سردار فهیمی چه گفت که من آن را به این قطعة زیبا تبدیلش کردم و اسمش را «امید» گذاشتم:
چون قایقی، شقایق
لرزید بر روی آب
نیلوفری در آن سو
میخورد هی، پیچ و تاب
موری به روی برگی
چون قایقی نشسته
دیوار ناامیدی
در پیش او شکسته
در لحظههای بحران
میگفت با خود آن مور
امید میرهاند
گر یأس میکَند گور
امید میرهاند
گر یأس میکَند گور
---
سردار مصطفی فهیمی در یک غروب غم انگیز در کربلای پنج، در نخلستانهای بعد از پنج ضلعی شربت شهادت نوشید. گوارایش باد که به حق لایق شهادت بود!
اشاره
آمدم حافظ را بلند کنم ببرمش تو آمبولانس که دیدم افتاد به تقلا و دست و پا زدن و اشاره کردن به مجروح عراقی. گفتم:«حافظ، این اداها چیه در میآوری؟ این بدبخت رو هم سوار میکنیم. » اما حافظ هنوز تقلا میکرد. دیدیم مجروح عراقی هم عربی بلغور میکند و میخواهد به حافظ چیزی بگوید. رو به حافظ کردم و گفتم: معلومه چه مرگته؟ تو که میگفتی به این نامردها نباید رحم کرد. حالا چی شده دلرحم شدی؟
من بودم و باران خمپاره و دهها مجروح خودی و عراقی. پشت یک خاکریز تیرتراش شده که در پناه آن، مجروحین آه و ناله میکردند. من مستاصل مانده بودم که چه کار کنم؟ آمبولانس دیر کرده بود و بچهها یکی پس از دیگری شهید میشدند.
پیچیدم تو سنگر مخابرات. بیسیمچی داشت چرت میزد. داد زدم: «مرد مؤمن، حالا چه وقت چرت زدنه؟ پس آمبولانس چی شد؟» از خواب پرید. چشمانش دو کاسة خون بود. پف کرده و تشنة خواب. با صدایی بی رمق گفت: «میگی چکار کنم؟ چند بار بیسیم بزنم و التماس کنم؟»
ـ پس اون لعنتیها عقب، چه غلطی میکنند؟ زورشون میآد یک آمبولانس درب و داغون واسهمون بفرستند؟
ـ بیا این گوشی، به خودشون بگو.
گوشی را گرفتم. چشمم را بستم و دهانم را باز کردم؛ هرچه از دهانم درآمد گفتم و نشستم کنار. گوشی را پرت کردم و از سنگر زدم بیرون.
از دور، گرد و خاک بلند شد و بعد سیاهة ماشینی از دل گرد و غبار و با سرعت آمد طرفمان. بعد سر و کلة چند آمبولانس دیگر هم پیدا شد. آمبولانس اول رسیده نرسیده، پریدم جلو و یقة راننده را گرفتم و کشیدمش پایین. خون جلوی چشمانم را گرفت. دستم بالا رفت که بزنم توی گوش طرف که دلم نیامد؛ طرف جوان بود.
ـ تا حالا کدوم گوری بودی؟
ترسیده و رمیده با ته لهجه گیلکی گفت: «شما... شما... » یقهاش را ول کردم و گفتم: «یاالله همه مجروحین رو سوار کنید از خودی و عراقی. از بد حالها شروع کنید. »
رفتم طرف حافظ. غرق خون افتاده بود کنار یک عراقی. بچه محلمان بود. دل نگران او بودم. داشت با زبان بیزبانی با مجروح عراقی اختلاط میکرد. چی میگفتند، نمیدانم. به حافظ گفتم که الان سوار آمبولانس میکنندش. رفتم سروقت مجروحان دیگر. در رفت و برگشت میدیدم که حافظ با مجروح عراقی هنوز سر و کله میزنه. ترکش خورده بود تو دهان حافظ و نمیتوانست حرف بزنه. با کمک چشم و ابرو و دست جواب میداد.
آمدم حافظ را بلند کنم ببرمش تو آمبولانس که دیدم افتاد به تقلا و دست و پا زدن و اشاره کردن به مجروح عراقی. گفتم:«حافظ، این اداها چیه در میآوری؟ این بدبخت رو هم سوار میکنیم. » اما حافظ هنوز تقلا میکرد. دیدیم مجروح عراقی هم عربی بلغور میکند و میخواهد به حافظ چیزی بگوید. رو به حافظ کردم و گفتم: معلومه چه مرگته؟ تو که میگفتی به این نامردها نباید رحم کرد. حالا چی شده دلرحم شدی؟
حافظ به دست خود و دست عراقی اشاره کرد. رفتم سر وقت مجروح عراقی. او دستش را بالا آورد. یک انگشتر عقیق گذاشت کف دستم.
حرصم گرفت. کفری شدم که بزنم توی ملاج حافظ و بگویم که دستخوش، چی فکر کردم و چی شد؟بند کردی به انگشتر مادر مرده که چی؟حالا مجروح عراقی با چشمانی خاک گرفته و ملتمسش اصرار میکرد که انگشتر را به حافظ برسانم.
انگشتر به دست رفتم طرف حافظ. تو دلم گفتم: عجب آدمی هستی حافظ! بیست سال باهات رفاقت کردم، اما نشناختمت. رسیدم به حافظ. یکی از بچهها مجروح عراقی رو بلند کرد و آورد گذاشت تو آمبولانس، کنار حافظ. من هم پریدم بالا و رو به بچهها گفتم: «با اینها میرم، زود برمیگردم.»
آمبولانس راه افتاد. رفتم رو منبر و شروع کردم از خدا و پیغمبر برای حافظ صحبت کردن. بعد حسابی لیچار بارش کردم که بیا این قدر گدا و گشنه نباش و فکر غنیمت جمع کردن را از سرت بیرون کن و آدم باش... انسان باش!
اما حافظ برّو بر نگام کرد و اشاره میکرد انگشتر رو بهش تحویل بدم. با غیظ انگشتررو تو مشت بی جان حافظ گذاشتم و فشار دادم. از درد، لبش رو گزید. از یک طرف از دستش عصبی بودم و از طرفی دلم نمیآمد تنهایی برود و بی کس و کار تو اورژانس معطل بماند. چفیه ام را کشیدم رو صورت حافظ و مجروح عراقی تا گرد و غبار که از شیشه شکسته آمبولانس به داخل هجوم میآورد، اذیتشان نکند.
همینطور داشتم برای حافظ سخنرانی میکردم و بد و بیراه میگفتم که دیدیم میخواهد با زور و زحمت حرف بزند. آخر سر، کلمات از دهان خونآلودش تکهتکه بیرون آمد:
ـ رضاجان... این قدر... عصبانی نشو... خودش... خودش... اصرار کرد... انگشتر را... بردارم.
با تعجب گفتم: خودش؟
سر تکان داد و خون از گوشه لبش زد بیرون و سرازیر شد تو گوشش. با پر چفیه، باریکه خون را پاک کردم. حافظ نفس نفس زنان گفت: میترسید بعد از مردنش... گم و گور بشه... فهمید من رفتنیام... گفت انگشترش رو بردارم و تو... تو انگشتم کنم... تا با این انگشتر خاکم کنند.
بغض گلویم را گرفت. گفتم: چرا؟
ـ آخه... این شیعه است و میخواد این انگشتر، فردای قیامت شهادت بده که حتی یک گلوله هم طرف ما شلیک نکرده. این را داد به من. چون حتم داشت شهید میشم.
دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم. انگار یه عالمه سنگ و کلوخ ریختند رو سرم. افتادم رو حافظ و زار زدم. صدای وحشتناکی در سرم میپیچید. انگار رگهای سرم میخواست بترکد. دست حافظ را بوسیدم. اشکم با خون خشکیده دستش قاطی شد. حافظ از رمق افتاده بود. با چشمانی کم سو نگاهم میکرد.
برای لحظهای خندید. خون آرام از گلوی زخمیاش جوشید. دیگر صدایش را نشنیدم. پلکهایش بسته بود.
ـ حافظ! حافظ! حافظ! حافظ!
با مشت کوبیدم بر تنها شیشه سالم آمبولانس. آمبولانس جلوی اورژانس ایستاد. در عقب باز شد. خون از زخمهای دستم میجوشید. یکی آمد و پتویی کشید روی حافظ و مجروح عراقی که هر دو تمام کرده بودند.
یکی آمد طرفم و گفت: «اخوی کجا؟ باید پول شیشهای رو که شکستی، بدی. بیتالماله!»
یقهاش را گرفتم. رمید و چشمانش گرد شد. مشتم را که بردم بالا، یاد حافظ افتادم و با کمی مکث گفتم: «چشم برادر.»
اشاره
هنوز چند لحظه نگذشته بود که به سنگر برگشته بودم که صدای انفجاری در نزدیکی سنگر، همه را میخکوب زمین کرد. علیرضا را بهیاد آوردم و سریع دویدم بیرون. در میان دود و خاک و برگهای درختان نخل که فضا را پر کرده بود به سمت جایی که علیرضا در آن نشسته بود رفتم.
عملیات والفجر هشت شروع شده بود؛ حال و هوای عجیبی بر حاشیة اروند حکمفرما بود، توی دل نخلستان ما هم آماده رفتن بودیم. آنهایی که تا آن لحظه فرصت نوشتن وصیتنامه را نداشتند دست به قلم شده و آخرین حرفها را مینوشتند، کسی از نوشتههای دیگر خبر نداشت، ولی همه از یک چیز خبر داشتند. شاید این آخرین بار باشد که قلم به دست میگیرند.
در حالی که دشمن اطراف ما را به شدت بمباران میکرد و گلولههای توپ هم در نزدیکی ما یکی پس از دیگری به زمین میخورد. اما نبرد اصلی، آن سوی اروند بود و ما منتظر گذشتن از آب، گذشتن از خط آتش دشمن با قایق و سپس وارد کارزار دیگر.
از سنگر بیرون آمدم. دیدم علیرضا گیاهچین، کنار یک نخل نشسته و در حال نوشتن است. از کاغذ توی دستش فهمیدم دارد وصیت مینویسد. بهش گفتم: «پاشو برو تو سنگر. گلوله میآد. بعداً وصیت کن.» و او تنها گفت: «شاید دیگه وقت نکنم.» هنوز چند لحظه نگذشته بود که به سنگر برگشته بودم که صدای انفجاری در نزدیکی سنگر، همه را میخکوب زمین کرد. علیرضا را بهیاد آوردم و سریع دویدم بیرون. در میان دود و خاک و برگهای درختان نخل که فضا را پر کرده بود به سمت جایی که علیرضا در آن نشسته بود رفتم. گلوله دقیقاً کنار نخلی خورده بود که علیرضا کنارش نشسته بود. چیزی از علیرضا باقی نمانده بود؛ جوری که فکر میکردم علی از آنجا پرواز کرده بود. نخل آذین شده بود به تکههای بدن علیرضا و برگهای تکهتکه شدة وصیتنامهاش. یاد حرف چند دقیقه قبلش افتادم...
یک ساعت بعد، بچهها یک پای علی را حدود 200 ـ 300 متر دورتر پیدا کردند، هنوز نمیدانم و کسی هم نمیداند علیرضا در وصیتنامهاش چه نوشت. شاید همان آخرین جملهای را که به من گفت نوشته بود و بس و تنها به بهانه پرواز آنجا نشسته بود.
اشاره
در دشت مقابل کانال، لاشة تانک های نیم سوختة عراقی خودنمایی میکرد. فضا پر بود از دود و باروت. تنفس به سختی صورت میگرفت. بوی خون تمام کانال را در برگرفته بود.
در گوشهای از کانال، غلامرضا به لب های خشک برادرش منصور خیره شده بود. غلامرضا بچه بزرگ خانواده محسوب میشد. به قول بچه های قدیمی ضد زره، غلامرضا از روز اول نور بالا میزد! کسی نمی دانست چرا از کمیته استعفا داده و چرا به محض استخدام در وزارت امور خارجه، داوطلبانه به جبهه آمده است. البته آمدن او به واحد ضد زره، دست گل برادر کوچکش منصور بود.
منصور از شدت موج انفجار و افتادن روی زمین، تمام بدنش درد میکرد. او پس از مدتی با شنیدن صدای خس خسی، توجهش به سمت چپ جلب شد. دستی به بدنش کشید. علیرغم درد، ولی ظاهراً، نه زخمیشده بود و نه جایی از بدنش شکسته بود. به هر زحمتی بود، سینه خیز خود را به صاحب صدا رساند. خون، تمام صورتش را پوشانده بود و ترکش، گلوی او را نشانه گرفته و از دو ناحیه سوراخ کرده بود. منصور وقتی با چفیهاش خون های صورت او را پاک کرد، فهمید «فراهانی» است که زخمیشده است. صورت او کاملاً کبود شده بود و راه تنفسش بند آمده بود.
منصور دستش را در گلوی بریده شده فراهانی فروبرد و لختهای گوشت و خون را که منجر به بسته شدن شریان تنفسی فراهانی شده بود را خارج و بلافاصله با چفیه روی خرخرة گلوی او را بست.
ابوالفضل درخشنده
در آخرین ساعات سال 63، عملیات بدر با رمز «یا فاطمه زهرا (س)» آغاز شد و در همان دقایق اولیه، کنترل جاده العماره ـ بصره به دست نیروهای ایرانی افتاد. پس از گذشت چند ساعت از آغاز عملیات، ارتش عراق با استعداد چند لشگر و تیپهای زرهی، تقریباً ده برابر نیروهای ما شد. حجم سنگین آتش و بمباران منطقه توسط هواپیما، بالگرد و توپخانههای سبک و سنگین دشمن، مانع پیشروی رزمندگان شد.
نیروهای واحد ضد زرهی لشکر 27 محمد رسول الله(ص)پس از دفع آخرین پاتک عراقیها، در تنها سر پناه موجود، داخل کانال مشغول استراحت بودند. عراقیها پس از هر شکست گلوله باران مواضع ایرانی را شدت میدادند.
واحد ضد زرهی، تنها یگان تخصصی ضد تانک در کل لشکر های سپاه و بسیج محسوب میشد. به همین منظور هر جا که لشکر 27 درگیر عملیاتی میشد، جهت دفع پاتک های دیوانه وار نیروهای مکانیزه ارتش عراق، به حضور واحد ضد زرهی نیاز حیاتی احساس میشد.
فرماندهان عالیرتبه ارتش عراق، این واحد را به خوبی میشناختند. زیرا علاوه بر آنکه بیشترین تلفات را توسط موشکهای هدایت شوندة ضد تانک این واحد متحمل شده بودند، مزه دفاع جانانة نیروهای این واحد در بدترین شرایط دفاعی، بارها چشیده بودند.
«اکبر مصداقی» که فرمانده این واحد بود از اولین ساعات صبح برای تأمین مهمات به سمت هورالهویزه رفته بود، در تلاش بود تا از میان جهنم گلوله و موشک باران بالگردهای عراقی بتواند لااقل یک قایق کوچک موشک مالیوتکا را برای تیراندازان واحدش از روی هورالهویزه رد کند.
«سید محسن خوشدل» که در غیاب اکبر مصداقی با عنوان معاون اول واحد ضد زره، هدایت نیروها را برای شکست پاتک عراقی بر عهده داشت، با عصبانیت در بیسیم فریاد میزد: «سوروسات عروسی ته کشیده، شیرینی و شربت نداریم، به بچه ها بگید خسیسی نکنند، لااقل نقل و نبات و زیاد کنند! تعداد دامادهایمان زیاد شده، ساقدوش ها همه خستهاند. »
خوشدل خوب میدانست که اگر مهمات به اندازه کافی باشد، نیروهای مستقر در توپخانه برایش کم نمیگذارند، ولی کمبود مهمات و امکانات در تمام زمینهها گریبانگیر نیروهای ایرانی بود. داخل کانال، صدای نالة مجروحها به گوش میرسید. آنهایی که سالم مانده بودند سعی داشتند تا به هر نحو ممکن جلوی خونریزی بیشتر مجروحها را بگیرند.
نیروهای عراقی در چند ساعت گذشته فشار زیادی را برای باز پس گیری مواضع تصرف شده توسط رزمندگان ما انجام داده بودند و همین عامل، باعث خستگی زیاد نیروها شده بود. از طرف دیگر با تمام شدن جیرة آب و غذا، نیروها شدیداً در تنگنا قرار گرفته بودند.
در دشت مقابل کانال، لاشة تانکهای نیم سوختة عراقی خودنمایی میکرد. فضا پر بود از دود و باروت. تنفس به سختی صورت میگرفت. بوی خون تمام کانال را در برگرفته بود.
در گوشهای از کانال، غلامرضا به لبهای خشک برادرش منصور خیره شده بود. غلامرضا بچه بزرگ خانواده محسوب میشد. به قول بچههای قدیمی ضد زره، غلامرضا از روز اول نور بالا میزد! کسی نمیدانست چرا از کمیته استعفا داده و چرا به محض استخدام در وزارت امور خارجه، داوطلبانه به جبهه آمده است. البته آمدن او به واحد ضد زره، دست گل برادر کوچکش منصور بود.
منصور به دلیل آنکه از نیروهای قدیمی بسیج بود، به عنوان منشی واحد شناخته میشد و طبعاً زمان عملیات را بهتر میتوانست حدس بزند. به همین دلیل، هر کسی را که در ذهن داشت در چنین مواقعی به جبهه فرا میخواند؛ از جمله برادرش غلامرضا. غلامرضا همچنان محو لبهای خشک و ترک خوردة منصور بود. انگار در آن لحظه از تشنگی و گرسنگی خودش غافل شده و تنها نیاز برادر کوچکش را میدید!
غلامرضا تا آمد حرکتی کند، صدای انفجاری در لبة کانال، دوباره او را زمینگیر کرد. منصور در بین گرد و غبار، خود را به غلامرضا رساند و گفت: «توی این شیر تو شیری کجا میخواهی بروی؟!»
غلامرضا در حالی که سعی میکرد از جایش بلند شود، پاسخ داد: «میرم قدری اطراف کانال را بگردم،شاید آب و غذایی پیدا کنم. »
منصور در حالی که با فشار دست راستش بر روی کتف غلامرضا او را به نشستن وادار میکرد، گفت: «من قبلاً با مصداقی برای شناسایی به این منطقه آمدهام و بهتر از تو این کانالهای پیچ در پیچ را میشناسم. تو همین جا باش، من میرم ببینم چی میتونم پیدا کنم. »
غلامرضا تا آمد مخالفت کند، منصور به سرعت از پیچ کانال گذشت. در گوشهای از کانال، میان انفجار گلوله و خمپاره عراقیها «امیر کرکآبادی» مثل همیشه برای حفظ روحیه نیروهای صفر کیلومتر، معرکه راه انداخته بود و با شیطنتی خاص میخواند: «باید به شط خون شنا کنیم، شالاپ شلوپ، شالاپ شلوپ / بایـد با قـطـار سـفـر کنیم، تلق تلوق، تلق تلوق».
در آن طرف کانال، «بهزادنیا» به همراه کمکهایش (بابا شمس و جهانبخش سلطانی) در حال استراحت بودند. بهزاد نیا با دیدن منصور، او را صدا زد. در همین حین، انفجار گلولهای بر روی لبة خاکریز، جهنمی از گرد و خاک ایجاد کرد. با فروکش کردن نسبی گرد و خاک، بهزاد نیا نگاهش به منصور افتاد که بی حرکت بر روی شکم روی زمین افتاده است.
بهزاد نیا با نگرانی به سمت منصور رفت، ولی هر چه او را صدا زد، منصور جواب نمیداد!
بهزادنیا با نگرانی منصور را برگرداند که ناگهان با چهرة خندان منصور مواجه شد. با عصبانیت سر او داد زد: «در این گیرو دار، تو هم بازیت گرفته؟!»
منصور که خوب میدانست اندکی درنگ باعث میشود تا در همانجا برایش جشن پتو بگیرند، در حالی که سعی میکرد فاصله اش را با بهزاد نیا زیاد کند، گفت: «به جون عمو بهزاد، دلم برای قیافة نگرانت تنگ شده بود. »
بهزادنیا در حالی که نیم خیز شده بود، گفت: «اگر مردی واستا تا قیافة نگرانم را نشانت بدهم!»
تا بهزادنیا خواست بجنبد، منصور در پیچ کانال گم شد. درون کانال پر بود از پیکر شهدا و مجروحینی که دیگر نای ناله کردن برایشان باقی نمانده بود.
بهدلیل شدت گلولهباران عراقیها، مجروحین هنوز به پشت خط منتقل نشده بودند و امدادگران سعی میکردند با پانسمانهای موقت، آنان را تا زمان انتقال، زنده نگه دارند.
پس از یکساعت، شدت عقده پراکنی عراقی ها قدری کمتر شده بود و منصور با چهرهای خسته و لبی خشک تر از قبل با دو قمقمه آب و یک قوطی کمپوت گیلاس، سروکلهاش از پیچ کانال پیدا شد.
منصور هر دو قمقمه آب را بین مجروحین تقسیم کرد و پیش برادرش غلامرضا برگشت. غلامرضا که از تأخیر منصور نگران شده بود، با دیدن برادر کوچکش نفس راحتی کشید.
منصور کمپوت را باز کرد، ولی نگاه غلامرضا به گونهای بود که مجبور شد خودش اولین نفری باشد که لبهای خشکش را با شربت کمپوت تر کند. غلامرضا هم پس از سر کشیدن جرعهای، قوطی کمپوت را به فراهانی داد و او هم به بغل دستی اش.
قوطی کمپوت، تمام کانال را دور زد و دوباره به دست منصور رسید. منصور که توقع برگشت قوطی خالی کمپوت را هم نداشت، نگاهی به داخل آن انداخت، شربت کمپوت تازه به نیمة قوطی رسیده بود!
همه فقط لبهای خشکشان را تر کرده بودند.
چند بار دیگر هم قوطی کمپوت چپ و راست کانال را طی کرد، تا دانههای گیلاس آن نمایان شد.
دوباره گلولهباران عراقیها با شدت بیشتری شروع شده بود، ولی زاویة اصابت گلولهها به گونهای بود که نشان میداد گلوله ها از پشت سر نیروهای خودی دارد شلیک میشود! وقتی خوشدل موضوع را با بیسیم جویا شد، فهمید عراقیها وقتی نتوانسته بودند از سمت آنان نفوذ کنند، با تمام قدرت به سمت راست حمله کرده و نیروهای واحد ضد زرهی را دور زده اند.
در شرایطی که مهمات و موشکهای ضد تانک تمام شده بود، تنها راهکار ممکن، عقب نشینی به سمت هورالهویزه بود.
نیروهای گردان تخریب لشکر برای تأخیر در پیشروی نیروهای زرهی عراق و ایجاد فرصت بیشتر برای عقب نشینی بچهها، سیل بند سمت چپ را منفجر کردند. آب تمامی دشت را در بر گرفت. تنها جاده مواصلاتی که ارتفاع آن از سطح زمین بالاتر قرار داشت، قابل استفاده بود که آن هم زیر آتش شدید عراقی ها قرار داشت.
عراقیها که گرای ثبتی دقیق محل استقرار نیروهای واحد ضد زرهی را به دست آورده بودند، داخل کانال را با انواع گلوله های توپ و خمپاره مورد هدف قرار میدادند. تعداد زخمی ها هر لحظه بیشتر میشد و راه فرار نیروها به سمت هورالهویزه هم هر لحظه بستهتر.
«حسین نظری» در حالی که به صورت خمیده از جلوی منصور و برادرش میگذشت، با خنده گفت: «برادران طالبپور اردکانی میل ندارند پشت به دشمن و رو به میهن پیشروی کنند؟!»
منصور در حالی که دستگاه ساگر (1) را روی دوشش جابهجا میکرد، با نیشخندی پاسخ داد: «دارم اطرافم را نگاه میکنم ببینم میان این همه داماد، حوریهای هم برای من و این داداشم باقی مانده یا نه!»
حسین نظری در حالی که از آنان دور میشد، گفت: «اگر دیر بجنبی به جای حوری، بعثیها نصیبت میشوند. »
گلولة خمپارهای که سر کانال خورد، همه را وادار کرد تا سریعتر برای مهیای برگشتن شوند. منصور به برادرش غلامرضا نگاهی کرد و گفت: «من میروم پیش خوشدل، تو هم با عمو بهزاد و کرکآبادی زودتر حرکت کنید. من هم خودم را به شما میرسانم. »
از هر طرف گلولهای به سمت آنان میآمد. وضعیت بدی بود.
نیروهای قدیمی واحد، هر چند که از این عقب نشینی ناراحت بودند، ولی برای آنکه به سایر نیروها روحیه بدهند، همانگونه که سعی میکردند میان آنهمه آتش و گلوله راهی برای فرار از محاصرة عراقی ها پیدا کنند، با حالتی کنایه آمیز و طنز میخواندند: «کربلا کربلا ما داشتیم میاومدیم / تانکهای عراقی نذاشتن بیاییم / کربلا کربلا نصف راه بر گشتیم / الان هم داریم جیم میشیم، در میریم. »
منصور هنوز پیچ کانال را برای رسیدن به خوشدل رد نکرده بود که او را به همراه جهانبخش سلطانی دید که به سمتش میآیند. شرایط منطقه به صورتی بود که فرصت هیچ حرفی را باقی نگذاشته بود. حرکت از روی پیکر شهدا که هر کدامشان دنیایی خاطره را در ذهن نیروها زنده میکرد، بزرگ ترین عذاب این عقب نشینی بود. هر کس تا جایی که توان برایش باقی مانده بود، سعی میکرد با خود، مجروحی را به عقب ببرد.
تشنگی، گرسنگی و بیخوابی روزها و شبهای گذشته، قوای جسمی نیروها را تحلیل برده بود؛ به گونهای که لباس هم در تن آنان سنگینی میکرد. آب رها شده نیز زمین را به باتلاقی تبدیل کرده بود که برداشتن هر قدم، انرژی دهها قدم را هدر میداد!
منصور از دور، غلامرضا را میدید و همین امر باعث میشد به سرعت قدمهایش اضافه کند تا به او برسد.
ناگهان چند انفجار نزدیک به هم، او را به هوا بلند کرد و چند متر آن طرفتر به زمین کوبید و همزمان، باران خاک و سنگ بر روی او شروع به باریدن کرد.
منصور از شدت موج انفجار و افتادن روی زمین، تمام بدنش درد میکرد. او پس از مدتی با شنیدن صدای خس خسی، توجهش به سمت چپ جلب شد. دستی به بدنش کشید. علیرغم درد، ولی ظاهراً، نه زخمیشده بود و نه جایی از بدنش شکسته بود. به هر زحمتی بود، سینه خیز خود را به صاحب صدا رساند. خون، تمام صورتش را پوشانده بود و ترکش، گلوی او را نشانه گرفته و از دو ناحیه سوراخ کرده بود. منصور وقتی با چفیهاش خون های صورت او را پاک کرد، فهمید «فراهانی» است که زخمیشده است. صورت او کاملاً کبود شده بود و راه تنفسش بند آمده بود.
منصور دستش را در گلوی بریده شده فراهانی فروبرد و لختهای گوشت و خون را که منجر به بسته شدن شریان تنفسی فراهانی شده بود را خارج و بلافاصله با چفیه روی خرخرة گلوی او را بست. فراهانی دیگر میتوانست کمی نفس بکشد، ولی مشکل اصلی باقی مانده بود که آن هم بستن زخم گلوی او بود؛ اگر چفیه را شل میبست، جلوی خونریزی گرفته نمیشد و اگر سفت میبست، باعث خفگی فراهانی میشد.
فکری به ذهن خسته منصور رسید؛ چفیه فراهانی را از دور گردنش باز کرد و آن را دو تکه کرد و هر کدام را درون حفرة گلوی او قرار داد و با چفیه خودش آرام روی آن را بست. اوضاع بحرانی تر از آن بود که بشود بیشتر آنجا ماند. باید هر طور بود خود را از حلقة محاصرة عراقی ها نجات میداد.
از دور، چهرة «مؤمنی» که کنار کانال نشسته بود، جلب توجه میکرد. منصور زیر لب غرغر کرد: «تو این اوضاع، این هم دست از خواب بر نمیدارد!» نزدیک او رسید و دید ترکش قسمتی از سر و صورتش را برده و او به شهادت رسیده است.
منصور مؤمنی را رها کرد و زیر بغل فراهانی را گرفت و به سمت هورالهویزه به راه افتادند. راه زیادی نرفته بودند که به سه پیکر شهید رسیدند که صورت آنان با چفیه پوشانده شده بود.
فرصت شناسایی اجساد نبود. از کنار آنان گذشتند. حس غریبی منصور را به برگشتن به سمت آن سه پیکر دعوت میکرد. سرش را برگرداند و جنازهها را نگاه کرد. چیز آشنایی ندید. دوباره خواست با فراهانی به راهشان ادامه دهد، ولی نمیتوانست قدم از قدم بردارد. همان حس غریب، او را به سمت آن سه جنازه میکشید و منصور فراهانی را خطاب قرار داد و گفت: «تو اگر تونستی سعی کن جلوتر بروی، من هم الان بر میگردم پیشت. »
فراهانی با آنکه به سختی نفس میکشید، خود را بر روی زمین کشید و جلو رفت. منصور به سمت سه جنازه برگشت.
درست بالای سه جنازه رسیده بود که چفیه سیاه رنگ روی یکی از جنازه ها توجه او را به خودش جلب کرد. انگار کسی او را از زیر آن چفیه سیاه رنگ صدا میزد!
منصور یادش آمد هنگام تقسیم چفیه، تنها کسی که در واحد ضد زرهی چفیه مشکی نصیبش شده بود، برادرش غلامرضا بود.
دیگر کنترل اعمال خودش را نداشت. به سرعت چفیه مشکی را از روی صورت جنازه کنار زد. چهرة خندان غلامرضا قدری او را آرام کرد و احساس کرد که او هنوز زنده است.
دست انداخت دور گردن غلامرضا تا او را بلند کند، دید ترکش به پشت سرش اصابت کرده و ترکش دیگر به کشالة رانش، درست قسمت سفید ران را نشانه رفته است.
منصور حال عجیبی داشت. نمیدانست چه کار کند. میان آن همه گلولهباران عراقیها امکان ماندن و عزا گرفتن نبود. سعی کرد غلامرضا را روی دوش خود بگذارد و او را با خودش به عقب ببرد، ولی خستگی، گرسنگی و تشنگی برای او رمقی باقی نگذاشته بود؛ بخصوص آن که غلامرضا از او قوی هیکلتر هم بود.
به هر سختیای که بود، غلامرضا را به دوش کشید. هنوز چند قدمی نرفته بود که انفجار گلوله ای در نزدیکی اش او را به زمین کوبید و غلامرضا که بر دوش او بود، با تمام وزنش بر روی او افتاد.
چارهای نداشت. باید جنازه برادرش را همانجا میگذاشت و جان خود را در میبرد، و گرنه او هم کشته میشد. منصور با دوربین دیده بود، عراقی هایی که آنان را تعقیب میکنند، اصلاً اسیر نمیگیرند! سالم و مجروح را تیر خلاص میزدند! در همان لحظه که تصمیم گرفت جنازه برادرش را همانجا بگذارد و جان خودش را در ببرد، انگار کسی از درون به او نهیب زد که «جواب مادر را چه بدهد؟». گفت: «چطور به مادر ثابت کنم غلامرضا شهید شده! چطور به او بگویم که جنازه اش را جا گذاشتم تا جان خودم را در ببرم! مادر اصلاً باور نمیکند که غلامرضا شهید شده باشد! همهاش با خود میگوید: شاید غلامرضا زخمی شده و تو در نجات او کوتاهی کردهای!»
منصور در بد مخمصهای گیر افتاده بود. عراقی ها داشتند نزدیک میشدند. به دلیل شکسته شدن سد و باتلاقی شدن منطقه، تانکهای عراقی قدرت پیشروی نداشتند، و گرنه تا حالا او نیز تیر خلاص را خورده بود.
عراقیها لحظه به لحظه نزدیکتر میشدند. منصور باید هرچه سریعتر از آن مهلکه خارج میشد.
پاهای غلامرضا را گرفت و همانگونه که چهار دست و پا خود را جلو میکشید، غلامرضا را هم به دنبال خودش روی زمین میکشید.
تمام حواس منصور به این بود که بتواند جنازة برادرش را به مادرش تحویل دهد و بگوید برای نجات او هیچ کوتاهی نکرده است.
□
منصور کنار در مسجد رضوان (تو محلشان) عین آدمهای گیج و منگ ایستاده بود. حالا که جنازة برادرش را به تهران رسانده بود، نمیدانست چه جوری به مادرش بگوید که برادر بزرگش به شهادت رسیده است.
شاید اگر منصور در آیینه نگاهی به چشمان سرخش میکرد، میفهمید که چشمانش زحمت زبانش را در مقابل مادرش میکشد. هرچه فکر کرد راهی به ذهنش نرسید. به ناچار راه منزل را در پیش گرفت. دقایق زیادی بود که پشت در ایستاده بود، ولی قدرت فشار دادن زنگ را نداشت. هوا رو به تاریکی بود و منصور پشت در منزل به دنبال راهی برای اطلاع دادن خبر شهادت برادرش.
منصور با خود فکر کرد بهتر است که اول به پدرش بگوید تا او مادر را مطلع کند. گرمای خفیفی در انگشتانش حس کرد و زنگ را فشار داد. هنوز دستش را از روی زنگ بر نداشته بود که در باز شد و هیکل نحیف سیاه پوش مادر در آستانة در ظاهر شد. انگار که ساعتهاست انتظار زنگ در خانه را میکشد! منصور قدرت نگاه کردن به چشمهای مادر را نداشت. سرش را پایین انداخت. زبان در کام خشکیدهاش یارای حرکت نداشت تا سلام کند.
پس از لحظهای مادر دستان منصور را در دست گرفت و او را به داخل خانه کشید و در همان حال گفت: «دیشب غلامرضا خودش خبرش را داد. »
من و دو تا پسر عموهایم با هم از خانه جیم شده و به جبهه رسیدیم. آن هم با چه مکافاتى که اگر بگویم مىشود سرنوشت غمبار امیرارسلان رومى! کارى ندارم، سوار بر قطار رسیدیم به پادگان دوکوهه که در پنج کیلومترى اندیمشک است.
حالا هر سه ترس برمان داشته بود که با این قد رعنا و زهوار دررفته یک موقع گوشمان را نگیرند و بفرستندمان خانه. هر سه آن قدر نذر و نیاز کردیم که یک جمعیت هزار نفرى را بس بود. فرشاد که کّل گوسفندهاى پدرش را نذر روز عاشورا کرد، امیر بیست و پنج سال نماز نذر کرد و منِ وامانده نذر کردم که تا آخر عمر روزهاى دوشنبه و پنج شنبه را روزه بگیرم! حالا فکر مىکنید ما چند سالمان بود؟ چهارده سال!
قاطى جمعیت چپیدیم تو پادگان و رسیدیم به حسینیه. در آنجا تقسیمبندى شروع شد. حالا من و امیر و فرشاد بغل هم نشسته و رنگ مىدادیم و رنگ مىگرفتیم و مثل عرفاى کارکشته یک دم دست از صلوات و دعا خواندن برنمىداشتیم.
سرانجام نمىدانم هماى سعادت دلش به حال ما سه نفر سوخت و یا مرغ آمین آن دوروبرها بود و به دعاى از ته دلمان آمین گفت که اسم ما سه نفر را خواندند. جلدى بلند شدیم و دویدیم بیرون حسینیه. یک عده آنجا بودند. قاطى آنها شدیم. من که از خوشحالى در آسمان سیرى کردم. چند دقیقه بعد آخرین نفرات اضافه گروه شدند و با سلام و صلوات به طرف ساختمان گردان آینده به راه افتادیم. سعى مىکردم روى پنجه پا راه بروم تا قدم بلندتر به نظر برسد. گردنم را آن قدر کشیده بودم که درد مىکرد. رسیدیم جلوى ساختمان گردان. یک مرد هیکلى ریشو باجذبه منتظرمان بود. ایستادیم و او به ما از جلو از راست نظام داد و بعد اسمها را یکى یکى خواند و هر کس را به گروهان و دستهاى که از قبل مشخص شده بود فرستادند. نوبت ما سه نفر رسید. نگاهمان کرد و پوزخندزنان پرسید: ببینم شما سه تا بچه چطورى تا اینجا رسیدهاید؟
ما را مىگویى، آن قدر به ما برخورد که امیر بىرودرواسى گفت: بچه تو قنداقه، ما بچه نیستیم.
مرد صاف تو چشمانمان خیره شد و گفت: همین که تا اینجا آمدهایم معجزهاس. برمىگردید سر درس و مشقتان، حرف هم نباشد!
فرشاد که شیر شده بود گفت: برادر چرا با ما این طورى حرف مىزنید. ما که سر خود اینجا نیامدهایم. کلى آموزش دیدهایم و دورههاى مختلف را گذراندیم. تازه آنهایى که مسؤول ثبت نام براى جبهه بودند از شما بهتر مىدانستند باید چکار کنند!
جواب فرشاد خیلى محکم بود. حال کردم. دیدم چند نفرى که پشت سر مرد ایستادهاند هى ایماء و اشاره مىکنند که جواب ندهیم، اما دیگر کار از کار گذشته بود. مرد که انگار بهاش برخورده بود، با لحنى تند گفت: خیلى بلبلزبان و حاضر جوابید. من احتیاجى به شماها ندارم. الان ماشین مىآید تا شما را ببرد ایستگاه قطار تا به خانه برگردید.
کم مانده بود گریه کنم. نفهمیدم چى شد که گفتم: شما هم زورتان به ما رسیده. اگر راست مىگویید موقع عملیات و جنگیدن کنار ما باشید تا بفهمید ما چه کارهایى بلدیم!
حقیقتش این حرفم خیلى الکى بود. چون نه من و نه فرشاد و امیر هیچ آموزشى ندیده و با پارتىبازى و هزار حقه و کلک پاى مان آنجا رسیده بود، چه رسد به صحنه جنگ که فقط تو فیلمها دیده بودیم.
مرد سرخ شد. بعد لب زیریناش را مکید، دستانش را روى سینه جمع کرده چند لحظه نگاهمان کرد و بعد گفت: حالا که این قدر به خودتان اطمینان دارید من به یک شرط اجازه مىدهم در این گردان بمانید. اگر توانستید با من کشتى بگیرید و مرا زمین بزنید من قبولتان مىکنم.
سر و صدا از تماشاگران این نمایش تراژدى درام بلند شد! من یکى که دست و پایم به لرزه افتاد. آخر من با این زور و توان ناچیز و هیکل درب و داغان چطور مىتوانستم او را که هیکلاش سه برابر من بود را به زمین برنم؟
امیر دست من و فرشاد را کشید. نزدیک هم شدیم. فرشاد با ترس گفت: حالا چه خاکى بر سر کنیم؟ من یکى حتى نمىتوانم یک پایش را تکان بدهم.
من گفتم: اگر سه تایى بودیم باز یک چیزى اما تنهایى نمىتوانیم.
امیر با خوشحالى گفت: خودشه!
فرشاد با حیرت پرسید: چى خودشه؟
امیر گفت: او که نگفت تک به تک، گفت اگر بتوانید. پس ما را جمع بسته. سه تایى مىریزیم سرش! فرشاد گوش کن، من و محمد بهاش حمله مىکنیم و سرش را گرم مىکنیم و تو پشتش چهار زانو بشو تا هُلش بدهیم. فهمیدى؟
از ترس آب دهانم را قورت دادم. خواستم حرفى بزنم که امیر گفت: حرف نباشه. تنها راه همینه. حالا با فرمان من بهاش حمله مىکنیم.
چارهاى نبود. من و فرشاد قبول کردیم، برگشتیم طرف مرد. امیر گفت: شما حاضرید؟
مرد خندید و گفت: آره حاضریم!
- حمله!
من و امیر و فرشاد جیغ کشیدیم و مثل بختک به مرد که مات و مبهوت مانده بود حمله کردیم. امیر پرید و با کلّه به شکم مرد زد. مرد به عقب رفت. پریدم و از پشت به گردناش آویزان شدم. امیر هم چسبید به پاهاى مرد. مرد که غافلگیر شده بود زور مىزد مرا از دور گردنش باز کند، اما من مثل کَنِه به او چسبیده و جدا نمىشدم. داشتم خفهاش مىکردم. رنگش قرمز شده بود. فرشاد سریع پشت سر مرد چهار زانو شد. امیر با کلّه دوباره تو شکم مرد رفت. مرد به عقب سکندر خورد و پاهایش به فرشاد گرفت و به پشت روى زمین افتاد. من هم کنارش افتادم. تماشاگران با شور و حرارت تشویقمان مىکردند. تمام بدنم درد مىکرد. بلند شدم. فرشاد که زیر بدن سنگین مرد مانده بود داشت خفه مىشد. امیر کمک کرد و فرشاد را بیرون کشید. مرد نفس نفسزنان بلند شد. خیس عرق شده و صورتش قرمز شده بود. با ناراحتى گفت:
- قبول نیست، شما سه نفرى به من حمله کردید. قرارمان این نبود.
امیر گفت: شما اولش نگفتید که تک به تک، گفتید که اگر توانستید مرا شکست بدهید، پس ما شرط را بردیم! بچهها داشتند هیاهو مىکردند. مرد که گردنش را مىمالید خندید و گفت:
- شماها خیلى به درد من مىخورید. قبولتان مىکنم!
و ما سه نفر از خوشحالى به هوا پریدیم.
ساعتى بعد فهمیدیم که آن مرد فرمانده گردان است و اینکه قبلاً کشتىگیر و نایب قهرمان آسیا است. بعد از آن هر بار که من و امیر و فرشاد را مىدید، مىخندید و مىگفت: در فینال مسابقات آسیایى رقیبام با نامردى مرا برد. شما سه نفر هم همین طور!
و ما سه نفر با شرمندگى مىخندیدیم!
داوود امیریان
هر روز، قبل از غروب در کوچههای خاکی بیست ـ سیتا بچه بودند و یه دونه توپ. قیل و قال بچهها کلافه کننده بود و تنها قدرت نامرئی شب بود که میتوانست بچهها را از هم جدا کند. هرکس با بدنی خسته و زخمی روانه خانه میشد و فردا دوباره در مدرسه جمع میشدند. یکی با صورت زخمی و یکی با دست زخمی و آن یکی لنگلنگان میآمد مدرسه.
زنگ مدرسه که میخورد، ناهار خورده و نخورده، مشقها نوشته و ننوشته دوباره یکییکی جمع میشدند. بین بچهها تنها دو نفر بودند که اجازه داشتند در زمانهای خاصی برای حضور در میان دوستان و همکلاسیها حضور داشته باشند. پدرشان به دیانت مشهور بود و خانه آنها محل رجوع مردم. شیخ محمد سالیان دراز و با زحمت فراوان توانست مهدیه را بنا کند که به محلی برای تجمع مردم در زمانهای مختلف تبدیل شده بود. آن روز کسی باور نمیکرد همین قاریان و دعاخوانان مهدیه در طول جنگ تحمیلی یا به فیض شهادت نائل شوند و یا مدال جانبازی بر سینه نصب کنند.
مادر که برای تربیت درست فرزندان رنجهای فراوانی را متحمل شده بود، توانسته بود چهار پسر را در مکتب حسین(ع) به خوبی تربیت کند.
با اینکه کودکی بیش نبودم و بعضی اوقات برای بازی به خانه آنها میرفتم، اما دریغ از اینکه یکبار صورت مادر اصغر را ببینم و شاید این آرزویی شده بود تا بدانم مادر اکبر و اصغر چه شکلی است.
مولود خانم که در تقوا و پرهیزکاری زبانزد عام و خاص بود در خانوادهای روحانی و معتقد به دنیا آمده بود. وقتی برای انجام کاری از خانه بیرون میآمد، بزرگترها به او سلام میکردند.
پدر در مکتب خمینی حرف برای گفتن داشت و توانست بچههای خود را به گونهای بزرگ کند تا بتوانند در این میان به کمک امام و انقلاب عاشورایی او بشتابند.
تازه انقلاب شده بود و غائله کردستان به راه افتاده بود. سربازان امام برای پاسداری از کیان اسلامی و شرف و غیرت ملی به پا خواستند. جعفر، فرزند اول خانواده در میان مدافعین بود و در عرصه پیکار و نبرد با تنی زخمی و مجروح بازگشت. مادر تازه زخمهای او را التیام بخشیده بود که اکبر ساز جبهه رفتن را نواخت و در میان رزمندگان اعزامی جای گرفت.
اکبر که به لحاظ سنی از دیگر بچهها بزرگتر بود به خاطر روحیه آرام و جذابی که داشت، میانجی بچهها بود و تا میتوانست کودکان و نوجوانان را به سمت مهدیهای که پدرش سالها برای احداث و راهاندازی آن زحمت کشیده بود، هدایت میکرد. کلاسهای قرآن، قرائت دعای کمیل، دعای توسل و برگزاری جلسات مذهبی، مسئولیتهایی بود که اکبر باید پیگیر آن میبود. تمیزی او در میان روستا و در کنار بچههایی که همیشه گرد و غبار شیطنتهای فراوان از سر و رویشان میبارید، او را از دیگران زیباتر نشان میداد. جایی نداشت که برود. رابطهاش با مهدیه و مسجد او را به سفیری در میان سایر دانشآموزان تبدیل کرده بود.
اکبر در دوران کودکی و در مدرسه ابتدایی به دنبال افشاگری علیه رژیم دستنشانده پهلوی بود. وقتی سرود صبحگاهی در مدرسه سر داده میشد، چون همراه با اسم شاه بود و برای خاندان پهلوی دعا خوانده میشد، از خواندن امتناع میورزید و به خاطر این کار بارها در مدرسه از سوی مدیران و مسئولان مورد مؤاخذه قرار گرفته و تنبیه شده بود.
با آغاز بیداری در راهپیماییها و برنامههایی که علیه رژیم ستمشاهی برگزار میشد، پیشقدم بود.
سالهای ابتدایی انقلاب و در اوج مخالفتهای سیاسی علیه شهید مظلوم بهشتی، او با کجاندیشان به بحث و مذاکره میپرداخت و حتی از سوی آنان مورد تهدید قرار گرفت. او درست در حالی که دو برادر بزرگترش در جنگ بودند، راهی جبهه شد و در عملیات رمضان در کنار دیگر رزمندگان تحت فرماندهی شهید پرویز شرکت کرد.
خودش میگفت: من فقط با اصابت یک تیر به شهادت میرسم. شاید برای کسانی که با روحیه معنوی و با نشاط او آشنا نبودند، کمی این جمله سنگین بود. اما کسانی که به انجام فرایض دینی و آشنایی او با احکام شرعی و مأنوس بودن او با قرآن آشنا بودند به خوبی میدانستند که اکبر هرگز دروغ نمیگوید.
و توانست پیشگوییاش را رنگ حقیقت دهد و همانطور که خودش گفته بود بر اثر اصابت تیر کالیبر تانک بر روی گونهاش به شهادت رسید. جنازهاش که به شال رسید در کنار گلزار شهدای شال، پدرش در کنار پیکر او بر زمین نشست و با چشمانی اشکآلود دست به دعا برداشت و گفت «خدایا این قربانی را از من قبول کن!»
مادر مأمور به صبر بود. اندکی پس از شهادت اکبر، خبر مجروحیت کاظم را آوردند و او باید مسئولیت پرستاری از دومین جانباز خانواده را بر عهده میگرفت.
کاظم تازه بهبود یافته بود که دوباره به سوی جبهه شتافت و این مادر او بود که برای چندمین بار چشم به در ماند تا بچههایش برگردند، اما اینبار مسؤلان سپاه از اعزام مجدد او جلوگیری کردند.
□
تب و تاب فوتبال خیلی داغ بود و هرکس با هر قدرتی به زیر توپ مینواخت تا شاید گلی بزند.
علی در میان بچهها با ضربه محکمی به زیر توپ نواخت و توپ به جای رفتن درون دروازه، روی دل اصغر جا خوش کرد و درد شدید او را گرفت و این آغازی بود بر دردی که تا پایان زندگی اصغر با او همراه بود.
از ترس اینکه دوباره ضربه به شکمش نخورد، سعی میکرد کمتر قاطی بچهها باشد و هر از چندگاهی، فقط آن هم برای رفع عطش بازی، بین بچهها میآمد. او برادر اکبر و کاظم بود و فرزند آن پدر و مادر. با این که کوچک بود، هوس جنگ داشت و چندبار جهت اعزام به جبهه به پایگاه بسیج مراجعه کرده بود، اما به خاطر پایین بودن سن، او را باز میگرداندند. بالاخره با دستکاری شناسنامه و بالا بردن سن خود، توانست در جبهه جایی برای خود بیابد.
در عملیات خیبر شرکت کرد و از ناحیه دست مجروح شد و بر اثر اصابت ترکش او را به بیمارستان سوم شعبان تهران منتقل کردند تا مورد مداوا قرار گیرد. به دلیل بزرگی ترکش باید پس از بهبودی نسبی مورد جراحی قرار میگرفت تا ترکش از روی دستش خارج شود. مدتها دستش در گچ بود.
عشق به جبهه در جان او زبانه میکشید. برای مدت کوتاهی از بیمارستان مرخصی گرفت و به منزل آمد و مادر برای سومین بار پذیرای مجروحی بود که باید او را نیز پرستاری میکرد. پس از مدتی گچ دستش را شکست و عازم جبهه شد. در شب عملیات بدر، پلاک را از گردنش خارج کرد و در کنار فرمانده خود گفت: «دوست دارم پس از شهادت مفقود باشم.» او در همین عملیات به آرزوی خود رسید. مادر، بیست و سه سال است که چشم به در است تا شاید روزی اصغر بازگردد.
پذیرایی از سه مجروح و تقدیم دو شهید، مادر را همچون کوهی در برابر شداید حفظ کرده است و هنوز خوابهایی از آمدن اصغر میبیند. جمع بچهها یکییکی کم میشد. هرگاه مارش عملیات نواخته میشد، خبر شهادت یکی از بچهها میآمد. این مادر شهیدان اکبر و اصغر عاملی بود که در کنار مادران شهید به دلجویی از آنها میپرداخت. چه زیبا هم صبر و استقامت را به آنها میآموخت و هم مادرانه گریه میکرد.
وقتی کنار مادر شهیدی قرار میگرفت، مادران دیگر شهدا هم همراهش بودند. روزهای اول تنها بود، اما حالا دیگر خیل مادران شهدا و جانبازان در رکابش برای تسلی دل مادر شهیدی که تازه خبر شهادت عزیزش را آورده بودند حضور داشتند. او شرایط استثنایی داشت. درد مادران شهید را میدانست و هم درد مادرانی که فرزندشان مفقودالاثر بودند و هم مادرانی که فرزندشان به مدال جانبازی نایل شده بودند.
این مادر در کهولت سن برای بیان خاطرات اصغر جهت ثبت در این شماره میگوید: «پیر شدهام و حافظه یاریام نمیکند.ای کاش زودتر آمده بودید.»
و این حسرتی است تا شاید روزی دوستان و یاران و همبازیها و همکلاسیها دوباره باهم جمع شوند و با سازدهنی شهید مهدی محمدرضایی بر توپ بنوازند. به امید تکرار آن روزها که در حضور و غیاب هر روز صبح مدرسه، اسامی را یکییکی صدا بزنند.
حسن رحیمی شهید
حسین رحیمی شهید
مهدی محمدرضایی شهید
محمدعلی محمدرضایی شهید
علیرضا زلفی شهید
اکبر عاملی شهید
اصغر عاملی شهید
عزتالله محمدی شهید
هاشم عاملی شهید
کاظم عاملی شهید
حسین محمدی شهید
برجعلی رضایی شهید
محمدحسین گلیی شهید
محمد رسولی شهید
سیدمحمد موسوی شهید
ولیالله یعقوبی شهید
حسین محمدرضایی غایب!
و این بار به جای دسته عزاداری دانشآموزان، دسته عزاداری شهدا با علمداری اکبر عاملی به راه بیفتد.
حسین محمدرضایی