معرفی وبلاگ
سلام به دوستان عزیز تبیانی .این تبلاگ به منظور ارتباط هر چه بیشتر با شما عزیزان ایجاد شده .امیدوارم از دیدن مطالب این تبلاگ لذت ببرید....
دسته
وبلاگ دوستان تبیانی من
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 45044
تعداد نوشته ها : 77
تعداد نظرات : 2
Rss
طراح قالب
GraphistThem252

من و دو تا پسر عموهایم با هم از خانه جیم شده و به جبهه رسیدیم. آن هم با چه مکافاتى که اگر بگویم مى‏شود سرنوشت غمبار امیرارسلان رومى! کارى ندارم، سوار بر قطار رسیدیم به پادگان دوکوهه که در پنج کیلومترى اندیمشک است.

حالا هر سه ترس برمان داشته بود که با این قد رعنا و زهوار دررفته یک موقع گوش‏مان را نگیرند و بفرستندمان خانه. هر سه آن قدر نذر و نیاز کردیم که یک جمعیت هزار نفرى را بس بود. فرشاد که کّل گوسفندهاى پدرش را نذر روز عاشورا کرد، امیر بیست و پنج سال نماز نذر کرد و منِ وامانده نذر کردم که تا آخر عمر روزهاى دوشنبه و پنج شنبه را روزه بگیرم! حالا فکر مى‏کنید ما چند سال‏مان بود؟ چهارده سال!

قاطى جمعیت چپیدیم تو پادگان و رسیدیم به حسینیه. در آنجا تقسیم‏بندى شروع شد. حالا من و امیر و فرشاد بغل هم نشسته و رنگ مى‏دادیم و رنگ مى‏گرفتیم و مثل عرفاى کارکشته یک دم دست از صلوات و دعا خواندن برنمى‏داشتیم.

سرانجام نمى‏دانم هماى سعادت دلش به حال ما سه نفر سوخت و یا مرغ آمین آن دوروبرها بود و به دعاى از ته دل‏مان آمین گفت که اسم ما سه نفر را خواندند. جلدى بلند شدیم و دویدیم بیرون حسینیه. یک عده آنجا بودند. قاطى آنها شدیم. من که از خوشحالى در آسمان سیرى کردم. چند دقیقه بعد آخرین نفرات اضافه گروه شدند و با سلام و صلوات به طرف ساختمان گردان آینده به راه افتادیم. سعى مى‏کردم روى پنجه پا راه بروم تا قدم بلندتر به نظر برسد. گردنم را آن قدر کشیده بودم که درد مى‏کرد. رسیدیم جلوى ساختمان گردان. یک مرد هیکلى ریشو باجذبه منتظرمان بود. ایستادیم و او به ما از جلو از راست نظام داد و بعد اسم‏ها را یکى یکى خواند و هر کس را به گروهان و دسته‏اى که از قبل مشخص شده بود فرستادند. نوبت ما سه نفر رسید. نگاهمان کرد و پوزخندزنان پرسید: ببینم شما سه تا بچه چطورى تا اینجا رسیده‏اید؟

ما را مى‏گویى، آن قدر به ما برخورد که امیر بى‏رودرواسى گفت: بچه تو قنداقه، ما بچه نیستیم.

مرد صاف تو چشمان‏مان خیره شد و گفت: همین که تا اینجا آمده‏ایم معجزه‏اس. برمى‏گردید سر درس و مشق‏تان، حرف هم نباشد!

فرشاد که شیر شده بود گفت: برادر چرا با ما این طورى حرف مى‏زنید. ما که سر خود اینجا نیامده‏ایم. کلى آموزش دیده‏ایم و دوره‏هاى مختلف را گذراندیم. تازه آنهایى که مسؤول ثبت نام براى جبهه بودند از شما بهتر مى‏دانستند باید چکار کنند!

جواب فرشاد خیلى محکم بود. حال کردم. دیدم چند نفرى که پشت سر مرد ایستاده‏اند هى ایماء و اشاره مى‏کنند که جواب ندهیم، اما دیگر کار از کار گذشته بود. مرد که انگار به‏اش برخورده بود، با لحنى تند گفت: خیلى بلبل‏زبان و حاضر جوابید. من احتیاجى به شماها ندارم. الان ماشین مى‏آید تا شما را ببرد ایستگاه قطار تا به خانه برگردید.

کم مانده بود گریه کنم. نفهمیدم چى شد که گفتم: شما هم زورتان به ما رسیده. اگر راست مى‏گویید موقع عملیات و جنگیدن کنار ما باشید تا بفهمید ما چه کارهایى بلدیم!

حقیقتش این حرفم خیلى الکى بود. چون نه من و نه فرشاد و امیر هیچ آموزشى ندیده و با پارتى‏بازى و هزار حقه و کلک پاى مان آنجا رسیده بود، چه رسد به صحنه جنگ که فقط تو فیلم‏ها دیده بودیم.

مرد سرخ شد. بعد لب زیرین‏اش را مکید، دستانش را روى سینه جمع کرده چند لحظه نگاهمان کرد و بعد گفت: حالا که این قدر به خودتان اطمینان دارید من به یک شرط اجازه مى‏دهم در این گردان بمانید. اگر توانستید با من کشتى بگیرید و مرا زمین بزنید من قبول‏تان مى‏کنم.

سر و صدا از تماشاگران این نمایش تراژدى درام بلند شد! من یکى که دست و پایم به لرزه افتاد. آخر من با این زور و توان ناچیز و هیکل درب و داغان چطور مى‏توانستم او را که هیکل‏اش سه برابر من بود را به زمین برنم؟

امیر دست من و فرشاد را کشید. نزدیک هم شدیم. فرشاد با ترس گفت: حالا چه خاکى بر سر کنیم؟ من یکى حتى نمى‏توانم یک پایش را تکان بدهم.

من گفتم: اگر سه تایى بودیم باز یک چیزى اما تنهایى نمى‏توانیم.

امیر با خوشحالى گفت: خودشه!

فرشاد با حیرت پرسید: چى خودشه؟

امیر گفت: او که نگفت تک به تک، گفت اگر بتوانید. پس ما را جمع بسته. سه تایى مى‏ریزیم سرش! فرشاد گوش کن، من و محمد به‏اش حمله مى‏کنیم و سرش را گرم مى‏کنیم و تو پشتش چهار زانو بشو تا هُلش بدهیم. فهمیدى؟

از ترس آب دهانم را قورت دادم. خواستم حرفى بزنم که امیر گفت: حرف نباشه. تنها راه همینه. حالا با فرمان من به‏اش حمله مى‏کنیم.

چاره‏اى نبود. من و فرشاد قبول کردیم، برگشتیم طرف مرد. امیر گفت: شما حاضرید؟

مرد خندید و گفت: آره حاضریم!

- حمله!

من و امیر و فرشاد جیغ کشیدیم و مثل بختک به مرد که مات و مبهوت مانده بود حمله کردیم. امیر پرید و با کلّه به شکم مرد زد. مرد به عقب رفت. پریدم و از پشت به گردن‏اش آویزان شدم. امیر هم چسبید به پاهاى مرد. مرد که غافلگیر شده بود زور مى‏زد مرا از دور گردنش باز کند، اما من مثل کَنِه به او چسبیده و جدا نمى‏شدم. داشتم خفه‏اش مى‏کردم. رنگش قرمز شده بود. فرشاد سریع پشت سر مرد چهار زانو شد. امیر با کلّه دوباره تو شکم مرد رفت. مرد به عقب سکندر خورد و پاهایش به فرشاد گرفت و به پشت روى زمین افتاد. من هم کنارش افتادم. تماشاگران با شور و حرارت تشویق‏مان مى‏کردند. تمام بدنم درد مى‏کرد. بلند شدم. فرشاد که زیر بدن سنگین مرد مانده بود داشت خفه مى‏شد. امیر کمک کرد و فرشاد را بیرون کشید. مرد نفس نفس‏زنان بلند شد. خیس عرق شده و صورتش قرمز شده بود. با ناراحتى گفت:

- قبول نیست، شما سه نفرى به من حمله کردید. قرارمان این نبود.

امیر گفت: شما اولش نگفتید که تک به تک، گفتید که اگر توانستید مرا شکست بدهید، پس ما شرط را بردیم! بچه‏ها داشتند هیاهو مى‏کردند. مرد که گردنش را مى‏مالید خندید و گفت:

- شماها خیلى به درد من مى‏خورید. قبول‏تان مى‏کنم!

و ما سه نفر از خوشحالى به هوا پریدیم.

ساعتى بعد فهمیدیم که آن مرد فرمانده گردان است و اینکه قبلاً کشتى‏گیر و نایب قهرمان آسیا است. بعد از آن هر بار که من و امیر و فرشاد را مى‏دید، مى‏خندید و مى‏گفت: در فینال مسابقات آسیایى رقیب‏ام با نامردى مرا برد. شما سه نفر هم همین طور!

و ما سه نفر با شرمندگى مى‏خندیدیم!

داوود امیریان


1389/6/31 23:9
X