هر روز، قبل از غروب در کوچههای خاکی بیست ـ سیتا بچه بودند و یه دونه توپ. قیل و قال بچهها کلافه کننده بود و تنها قدرت نامرئی شب بود که میتوانست بچهها را از هم جدا کند. هرکس با بدنی خسته و زخمی روانه خانه میشد و فردا دوباره در مدرسه جمع میشدند. یکی با صورت زخمی و یکی با دست زخمی و آن یکی لنگلنگان میآمد مدرسه.
زنگ مدرسه که میخورد، ناهار خورده و نخورده، مشقها نوشته و ننوشته دوباره یکییکی جمع میشدند. بین بچهها تنها دو نفر بودند که اجازه داشتند در زمانهای خاصی برای حضور در میان دوستان و همکلاسیها حضور داشته باشند. پدرشان به دیانت مشهور بود و خانه آنها محل رجوع مردم. شیخ محمد سالیان دراز و با زحمت فراوان توانست مهدیه را بنا کند که به محلی برای تجمع مردم در زمانهای مختلف تبدیل شده بود. آن روز کسی باور نمیکرد همین قاریان و دعاخوانان مهدیه در طول جنگ تحمیلی یا به فیض شهادت نائل شوند و یا مدال جانبازی بر سینه نصب کنند.
مادر که برای تربیت درست فرزندان رنجهای فراوانی را متحمل شده بود، توانسته بود چهار پسر را در مکتب حسین(ع) به خوبی تربیت کند.
با اینکه کودکی بیش نبودم و بعضی اوقات برای بازی به خانه آنها میرفتم، اما دریغ از اینکه یکبار صورت مادر اصغر را ببینم و شاید این آرزویی شده بود تا بدانم مادر اکبر و اصغر چه شکلی است.
مولود خانم که در تقوا و پرهیزکاری زبانزد عام و خاص بود در خانوادهای روحانی و معتقد به دنیا آمده بود. وقتی برای انجام کاری از خانه بیرون میآمد، بزرگترها به او سلام میکردند.
پدر در مکتب خمینی حرف برای گفتن داشت و توانست بچههای خود را به گونهای بزرگ کند تا بتوانند در این میان به کمک امام و انقلاب عاشورایی او بشتابند.
تازه انقلاب شده بود و غائله کردستان به راه افتاده بود. سربازان امام برای پاسداری از کیان اسلامی و شرف و غیرت ملی به پا خواستند. جعفر، فرزند اول خانواده در میان مدافعین بود و در عرصه پیکار و نبرد با تنی زخمی و مجروح بازگشت. مادر تازه زخمهای او را التیام بخشیده بود که اکبر ساز جبهه رفتن را نواخت و در میان رزمندگان اعزامی جای گرفت.
اکبر که به لحاظ سنی از دیگر بچهها بزرگتر بود به خاطر روحیه آرام و جذابی که داشت، میانجی بچهها بود و تا میتوانست کودکان و نوجوانان را به سمت مهدیهای که پدرش سالها برای احداث و راهاندازی آن زحمت کشیده بود، هدایت میکرد. کلاسهای قرآن، قرائت دعای کمیل، دعای توسل و برگزاری جلسات مذهبی، مسئولیتهایی بود که اکبر باید پیگیر آن میبود. تمیزی او در میان روستا و در کنار بچههایی که همیشه گرد و غبار شیطنتهای فراوان از سر و رویشان میبارید، او را از دیگران زیباتر نشان میداد. جایی نداشت که برود. رابطهاش با مهدیه و مسجد او را به سفیری در میان سایر دانشآموزان تبدیل کرده بود.
اکبر در دوران کودکی و در مدرسه ابتدایی به دنبال افشاگری علیه رژیم دستنشانده پهلوی بود. وقتی سرود صبحگاهی در مدرسه سر داده میشد، چون همراه با اسم شاه بود و برای خاندان پهلوی دعا خوانده میشد، از خواندن امتناع میورزید و به خاطر این کار بارها در مدرسه از سوی مدیران و مسئولان مورد مؤاخذه قرار گرفته و تنبیه شده بود.
با آغاز بیداری در راهپیماییها و برنامههایی که علیه رژیم ستمشاهی برگزار میشد، پیشقدم بود.
سالهای ابتدایی انقلاب و در اوج مخالفتهای سیاسی علیه شهید مظلوم بهشتی، او با کجاندیشان به بحث و مذاکره میپرداخت و حتی از سوی آنان مورد تهدید قرار گرفت. او درست در حالی که دو برادر بزرگترش در جنگ بودند، راهی جبهه شد و در عملیات رمضان در کنار دیگر رزمندگان تحت فرماندهی شهید پرویز شرکت کرد.
خودش میگفت: من فقط با اصابت یک تیر به شهادت میرسم. شاید برای کسانی که با روحیه معنوی و با نشاط او آشنا نبودند، کمی این جمله سنگین بود. اما کسانی که به انجام فرایض دینی و آشنایی او با احکام شرعی و مأنوس بودن او با قرآن آشنا بودند به خوبی میدانستند که اکبر هرگز دروغ نمیگوید.
و توانست پیشگوییاش را رنگ حقیقت دهد و همانطور که خودش گفته بود بر اثر اصابت تیر کالیبر تانک بر روی گونهاش به شهادت رسید. جنازهاش که به شال رسید در کنار گلزار شهدای شال، پدرش در کنار پیکر او بر زمین نشست و با چشمانی اشکآلود دست به دعا برداشت و گفت «خدایا این قربانی را از من قبول کن!»
مادر مأمور به صبر بود. اندکی پس از شهادت اکبر، خبر مجروحیت کاظم را آوردند و او باید مسئولیت پرستاری از دومین جانباز خانواده را بر عهده میگرفت.
کاظم تازه بهبود یافته بود که دوباره به سوی جبهه شتافت و این مادر او بود که برای چندمین بار چشم به در ماند تا بچههایش برگردند، اما اینبار مسؤلان سپاه از اعزام مجدد او جلوگیری کردند.
□
تب و تاب فوتبال خیلی داغ بود و هرکس با هر قدرتی به زیر توپ مینواخت تا شاید گلی بزند.
علی در میان بچهها با ضربه محکمی به زیر توپ نواخت و توپ به جای رفتن درون دروازه، روی دل اصغر جا خوش کرد و درد شدید او را گرفت و این آغازی بود بر دردی که تا پایان زندگی اصغر با او همراه بود.
از ترس اینکه دوباره ضربه به شکمش نخورد، سعی میکرد کمتر قاطی بچهها باشد و هر از چندگاهی، فقط آن هم برای رفع عطش بازی، بین بچهها میآمد. او برادر اکبر و کاظم بود و فرزند آن پدر و مادر. با این که کوچک بود، هوس جنگ داشت و چندبار جهت اعزام به جبهه به پایگاه بسیج مراجعه کرده بود، اما به خاطر پایین بودن سن، او را باز میگرداندند. بالاخره با دستکاری شناسنامه و بالا بردن سن خود، توانست در جبهه جایی برای خود بیابد.
در عملیات خیبر شرکت کرد و از ناحیه دست مجروح شد و بر اثر اصابت ترکش او را به بیمارستان سوم شعبان تهران منتقل کردند تا مورد مداوا قرار گیرد. به دلیل بزرگی ترکش باید پس از بهبودی نسبی مورد جراحی قرار میگرفت تا ترکش از روی دستش خارج شود. مدتها دستش در گچ بود.
عشق به جبهه در جان او زبانه میکشید. برای مدت کوتاهی از بیمارستان مرخصی گرفت و به منزل آمد و مادر برای سومین بار پذیرای مجروحی بود که باید او را نیز پرستاری میکرد. پس از مدتی گچ دستش را شکست و عازم جبهه شد. در شب عملیات بدر، پلاک را از گردنش خارج کرد و در کنار فرمانده خود گفت: «دوست دارم پس از شهادت مفقود باشم.» او در همین عملیات به آرزوی خود رسید. مادر، بیست و سه سال است که چشم به در است تا شاید روزی اصغر بازگردد.
پذیرایی از سه مجروح و تقدیم دو شهید، مادر را همچون کوهی در برابر شداید حفظ کرده است و هنوز خوابهایی از آمدن اصغر میبیند. جمع بچهها یکییکی کم میشد. هرگاه مارش عملیات نواخته میشد، خبر شهادت یکی از بچهها میآمد. این مادر شهیدان اکبر و اصغر عاملی بود که در کنار مادران شهید به دلجویی از آنها میپرداخت. چه زیبا هم صبر و استقامت را به آنها میآموخت و هم مادرانه گریه میکرد.
وقتی کنار مادر شهیدی قرار میگرفت، مادران دیگر شهدا هم همراهش بودند. روزهای اول تنها بود، اما حالا دیگر خیل مادران شهدا و جانبازان در رکابش برای تسلی دل مادر شهیدی که تازه خبر شهادت عزیزش را آورده بودند حضور داشتند. او شرایط استثنایی داشت. درد مادران شهید را میدانست و هم درد مادرانی که فرزندشان مفقودالاثر بودند و هم مادرانی که فرزندشان به مدال جانبازی نایل شده بودند.
این مادر در کهولت سن برای بیان خاطرات اصغر جهت ثبت در این شماره میگوید: «پیر شدهام و حافظه یاریام نمیکند.ای کاش زودتر آمده بودید.»
و این حسرتی است تا شاید روزی دوستان و یاران و همبازیها و همکلاسیها دوباره باهم جمع شوند و با سازدهنی شهید مهدی محمدرضایی بر توپ بنوازند. به امید تکرار آن روزها که در حضور و غیاب هر روز صبح مدرسه، اسامی را یکییکی صدا بزنند.
حسن رحیمی شهید
حسین رحیمی شهید
مهدی محمدرضایی شهید
محمدعلی محمدرضایی شهید
علیرضا زلفی شهید
اکبر عاملی شهید
اصغر عاملی شهید
عزتالله محمدی شهید
هاشم عاملی شهید
کاظم عاملی شهید
حسین محمدی شهید
برجعلی رضایی شهید
محمدحسین گلیی شهید
محمد رسولی شهید
سیدمحمد موسوی شهید
ولیالله یعقوبی شهید
حسین محمدرضایی غایب!
و این بار به جای دسته عزاداری دانشآموزان، دسته عزاداری شهدا با علمداری اکبر عاملی به راه بیفتد.
حسین محمدرضایی
یک روز وقتی برای بررسی نیاز مجروحین به بخش رفتم، مجروحی را از اتاق ویژه خارج میکردند. صبر کردم. پرستاری از اتاق دیگر بیرون آمد. پشت سرش داخل اتاق شدم. چشمان مجروح باز بود و به اطراف نگاه میکرد.
ـ سلام علیکم برادر! خدا را شکر، حالتان خوب است. میخواهید با خانوادهتان تماس بگیریم و خبر سلامتی شما را بدهیم؟ هر وقت چیزی خواستید، خبرمان کنید!
همینطور مثل نوار ضبط، پشت سرهم میگفتم. چشمم به سرمهایی بود که به دست و پای او وصل بود. خیره شده بود. ناگهان کلامم را با ترکش قاطعیت برید: قبله کدام طرف است؟
ـ بله!
ـ قبله؟
نشانش دادم. گفت: تختم را برگردان!
ـ آخه نمیشه. شما تازه از اتاق عمل آمدید. خطرناک است. نباید تکانتان بدهیم. اطرافتان را ببینید. سرمها و کیسه خون....
اعتنا نکرد:
ـ تخت مرا برگردانید!
آرام راهرو را نگاه کردم. کسی نبود. از ترس اینکه الان پرستار ببیند و بیرونم کند و دیگر اجازه ورود ندهد، با ترس و لرز، تخت و پایههای سرم را جابهجا کردم. منتظر دستور بعدی شدم.
ـ خواهر، خاک تیمم دارید؟
ـ بله.
یک سینی که خاک تیمم در آن بود، جلوی پنجره اتاق گذاشته بودند. آوردم. خدایا، کجا بگذارم؟ او که نمیتواند تکان بخورد.
ـ خواهر، بگذار روی سینهام.
هیچ جای سالمی در بدنش نبود. ترکشهای ریز و درشت تقریباً در همه جایش دیده میشد؛ بانداژ شده و بدون بانداژ. سینی را روی سینهاش گذاشتم. دستهای مجروح و خستهاش (که هردو سرم داشت) را کمی بالا برد و بعد سرش را با تمام قوتی که داشت به اندازه نیم وجب بلند کرد. سعی میکرد دستش را به صورتش برساند، ولی نمیتوانست. قلبم میخواست از دهانم بیرون بیاید. ذکر میگفتم. کمک میخواستم: یا صاحبالزمان(عج) یا زهرا(س)!
داشتم قالب تهی میکردم: الان اگر اتفاقی بیفتد، چه کنم؟
بالاخره سر انگشتش به نوک بینیاش رسید. دستها را هم مسح کشید و اشاره کرد سینی را بردارم. نَفَس راحتی کشیدم. اشاره کرد به پیشانیاش که مهر میخواهد. دیگر حرف نمیزد. او نمیخواست بعد از تیمم، دیگر کسی را غیر از خدا ببیند یا حس کند. وقتی نمازش شروع شد، بعضی چیزها را کمی فهمیدم.
نیت کرد. بالای سرش ایستادم. مهر را روی پیشانیاش گذاشته بودم. خودش اینطور خواست. شروع کرد: بسم الله... ایاک نعبد و ایاک نستعین. و دوباره این جمله تکرار شد. آنقدر تکرار شد که جانم بهدرد آمد. لرزی به مغزم افتاده بود که غیر قابل وصف بود. انگار زیر تخت او زمین لرزهای برپا شده بود. مجروح با تختش میلرزید. صورتش، بانداژ سرش و زیر سرش از اشکهای او خیس شده بود. این دو جمله حیاتی و هویت بندگیاش را آنقدر با اشک و درد تکرار کرد که از حال رفت.
ـ یا حسین(ع) از هوش رفت! چه خاکی بر سرم بریزم!
تا خواستم پرستار را صدا کنم، چشمانش را باز کرد. دوباره همان وضعیت تکرار شد. فکر کنم نیم ساعت طول کشید تا دو رکعت نماز را بخواند. خیلی خسته شده بود. آرامش در چهرهاش دیده میشد. خیالم راحت شد که حالش خوب است. نبض و تنفس هم خوب بود. خوابش برد. من هم آرام و کمی هم پاورچین، از ترس پرستار مسئول بخش و همینطور بیدارشدنش از اتاق خارج شدم و به اتاق دیگری رفتم.
زهرا سنگرگیر
بهترین نامه به پدر جانبازم
بابایی، سلام.
خوبی بابا؟ خیلی وقته حالت رو نپرسیدم. آخه همیشه تو خونه میبینمت. همیشه هم سالم میبینمت. برای همین حالت رو نپرسیدم. ببخش بابا، اونقدر دور و برم شلوغ شده که وقتی اسپریهای رنگارگت رو جلوی دهانت میگیری، صدای فِس فِسش لابهلای صدای هدفونی که توی گوشمه گم میشه، تصویرش بین انعکاس مانیتور و تلویزیون ازبین میره و من هیچ وقت از تو نمیپرسم «حالت چطوره بابایی؟»
بابایی، میدونی کیها یادت میافتم؟ بعضی شبا، وقتی بعد از شبزندهداریهام پای کامپیوتر که چشام داره از قرمزی میسوزه، وقتی میخوام بخوابم، سکوت رو صدای خِسخِس سینههات میشکنه و من یادم میافته باید در اتاقم رو ببندم تا بتونم راحت بخوابم.
آره بابا، ازت فرار میکنم... تو دنیای من لباس خاکی، چفیه، شیمیایی، مین والمری و.. غریبهاند. تو دنیای من، هیچ کس به فکر بقیه نیست و... تو دنیای من، از دنیای تو فقط یه چیز باقی مونده: سهمیة دانشگاه.
تف به این دنیا، بابایی. تف به این دنیا که من و تو رو از هم جدا کرده. تف
به من که هر چی خواستم مثل تو باشم، نتونستم. هرچی خواستم به دوستام بگم بابام به خاطر شما جنگیده، نتونستم، هر چی خواستم خودم رو بندازم تو بغلت زار زار گریه کنم، نتونستم. هر چی خواستم بیام پیشت تا برام از جبهه بگی، نتونستم. اونقدر دور و برم شلوغ شده که کمکم داره یادم میره بابام، همون که شبها سینهاش خسخس میکنه، برای ما جنگیده، برا ما که الان داریم تو این مملکت با خیال راحت زندگی میکنیم، با خیال راحت درس میخونیم، با خیال راحت پارک میریم... برا اینکه خیالمون راحت باشه جنگیده، برا من، برا دوستام، برا همه، اما...
بابایی، ببخش.
ببخش که من اینقدر بدم. پسرتم، ولی بویی از تو نبردم، از مرامت، معرفتت، از خودگذشتگیات، هیچی نمیدونم. من که پسرتم اینم، از بقیه چه توقعی داری؟
بابا، نذار خاطراتت بین من و تو فاصله بندازه، دست منم بگیر، بیا شبا با هم بریم تو میدون مین تا معبر باز کنیم، بیا شبا با هم نماز شب بخونیم، بابا هر وقت خواستی تو دلت بلند بلند بگی «کربلا منتظر ماست بیا تا برویم... » من رو هم صدا کن... بابایی، بیا شبا با هم به یاد رفقات گریه کنیم.
بابایی، اگه یه زمانی ابرمرد قصة جوونا، کسی که تو خواب میدیدنش و الگوشون بود، امام بود، شهید همت بود، باکری بود و... امروز ما خواب فلان بازیگر و بهمان فوتبالیست رو میبینمیم. بابایی، با همه دوستات با هم جمع بشین، نذارین فراموش بشین. نرید تو غار تنهایی خودتون، و بقیه رو از نعمت وجودتون محروم بذارید؛ نذارید بچههای ما نفهمن جنگ چی بوده، چرا روی مین میرفتن، چرا شهید میشدند و... نذارید تصورشون از جنگ فلان بازی کامپیوتری بشه و نفهمند زندگیشون مدیون شماهاست؛ نه کماندوی بازی!
بابایی حالت چطوره؟ اگه از این به بعد اسپری خواستی بگو خودم برات بیارم، اگه شبا بیدار بودم و خسخس سینهات رو شنیدم، در اتاقم رو باز میذارم تا با لالایی قشنگش بخوابم، اما تو هم به من قول بده که دست منو بگیری.... آخه من باید امتداد تو باشم.
محمد حیدری، 16ساله، دوم دبیرستان
بهترین نامه به پدر جانبازم
چه بوی غریبی میآید، چه حس خوبی دارم وقتی که بوی اسفند در فضا میپیچد. خیلی وقت بود که اسفند دود نکرده بودیم. از آخرین لحظات عمر شما تاکنون.
آن اسفند، اسفند یک پیوند بود؛ پیوند شما با دنیایی که همیشه آرزویش را داشتید.
این اسفند، اسفند یک پیوند دیگر است؛ پیوند من با دنیایی که باز هم شما آرزویش را داشتید.
کاش کنارم بودید، کاش مجبور نبودم برای گفتن حرفهایم برایتان نامه بنویسم.
کاش در این ساعات، دستان گرم شما پشت و پناهم بود؛ بله، دستان پر مهر و گرمتان. اشتباه نگفتم. حالا که از کنارم رفتهاید، میفهمم که همان آستینهای خالی هم تمام پشت و پناه زندگیم بود.
بابا، همه میگویند دخترها به پدرشان وابستهاند، باباجان، این را میدانستید و در این لحظات که برای هر دختری قشنگترین لحظات زندگیش است، تنهایم گذاشتید؟! اصلاً وابستگی چیست؟ منظور همه، همان دلبستگی است؟ کسی چه میداند دلبستگی چیست؟
می شنوید؟
- عروس رفته گل بچینه... !
و چه میدانند که من میان این تور سفید و نگاه عاشق یارم، به دنبال دلم در دشتی پر از شقایق سرخ، حیرانم و به دنبال تک نگاهی میگردم که به یک اشارهاش رهسپار خانة مهر شوم!
من گلاب به دست به دنبال گلم میگردم...
- وکیلم؟!
و من همچنان منتظرم، منتظر عطر نفسهای شما، تا لب بگشایید و صدایتان را باز هم، یک بار دیگر پشتوانة یک عمر زندگیم کنید، صدایی به دور از خس خس زهرهای دشمنان!
باباجان، وکیل است؟!
و کاش لااقل در این صدای هلهله و شادی و بوی خوش اسفند، صدای شما هم طنین انداز فضا بود...
سلیمه آقامیری
بهترین نامه به پدر جانبازم
سلام مامان قهرمانم
میدونی... حالا که روز تولدته، من و آبجی میخواستیم قشنگترین هدیه رو برات بخریم ولی نمیدونستیم چی بخریم. دختر خاله میگفت برات یه دست کامل لوازم آرایش بخریم... میگفت اگه مامانت آرایش کنه، زخمهای روی صورتش کمتر معلوم میشه.. میگفت: زشته یه معلم با سرو صورت زخمی سر کلاس بره.... میگفت: شاگردهاش میفهمند شوهرش....
میدونم تو هیچ وقت برای خودت از این چیزها نمیخری... آخه همش رو میدی پول دارو و بیمارستان بابا... بابا هم که تو رو کتک میزنه... فحش میده... حرفهایی میزنه که ما نمیفهمیم... فقط میبینیم و گریه میکنیم.
من و آبجی خوب میفهمیم که وقتی بابا موجی میشه، تو دستای مارو میگیری و میبری تو اتاق دیگه... بعد میری تا بابا کتکت بزنه و موهای قشنگتو بکشه... من و اون خوب میدونیم چرا این کارو میکنه. اخه اگه تو نری جلوی بابا، اون خودشو میزنه... دست خودش نیست... تو هم چون بابا رو خیلی دوست داری نمیخواهی بابا خودشو بزنه... به قول خودت یه ذره از سهمت و فداکاریهاش رو میدی... از ترکشهای توی بدنش... از موجی شدنش... از... ما میفهمیم که وقتی بابا اروم میشه سرش رو میگیره و چقدر گریه میکنه... وقتی میفهمه چیکار کرده، ناراحت میشه... دستت رو میبوسه... تو هم گریه میکنی... من و آبجی صدای گریة تو و بابا رو میشنویم.
مامان جون، مامان خوب و قهرمانم، پس سهم ما چی میشه؟ما هم میخوایم مثل تو وبابا قهرمان باشیم... میخوایم روز تولدت، پولهامون رو بدیم به تو تا برای بابا دوا بخری... فقط تو رو خدا این دفعه بذار بابا ما رو جای تو کتک بزنه...
مامان جون
احمد اکرمی
نام: مصطفی
نام خانوادگی: مازح
تولد: 3 محرم 1347
محل تولد: کناکری، پایتخت گینه در آفریقا
اصلیت: لبنانی
محل زندگی: بیشتر عمرشان را در ساحل عاج بودند، ولی سال 1366 به لبنان برگشتند.
شهادت: مرداد 1368 ـ 2 محرم 1410 (شب تولدش)
علت شهادت: بر اساس اطلاعات غیر رسمی، نیروهای اطلاعاتی انگلستان از وجود جوانی عرب در هتلی که سلمان رشدی (نویسنده کتاب آیات شیطانی) به آنجا میرفت، باخبر شدند و پس از دستگیری، او را روی صندلی اتاقش نشانده و مقداری از مواد منفجره (که برای عملیات استشهادی علیه سلمان رشدی تهیه دیده بود) را به بدنش بستند و او را به شهادت رساندند. مصطفی مازح، اولین شهید در راه اجرای حکم امام(ره) بود.
عکسالعمل دولت انگلیس: جنازه قطعهقطعه شده مصطفی را هشت ماه نگه داشتند و از هر کس که او را میشناخت، در هر کشوری که بود، بازجویی کردند.
محل دفن: روستای دیر قانون در جنوب لبنان (مزرعه پدرش)
عکسالعمل دولت لبنان: اجازة تشییع پیکر مصطفی داده نشد.
فصل اول: بهار سبز یا پاییز زرد
تولد، آمدن به این دنیا، نفس کشیدن با ریههای پاک از هوای پاک. این واقعه قطعاً برای همه رخ خواهد داد. معجزهای مکرر است. عوام در آن حرف خاصی نمیبینند
□
دستان نرم و کوچک فرزندش را کف دست میگذارد. سفید است مثل برف، لطیف و نرم مثل پنبه. خندهاش میگیرد. از بس دوستش دارد، بیاختیار وصفش میکند. دستانش را میبوسد و دقیق نگاهش میکند. همه خطوط کف دستش را با چشمانش دنبال میکند. حس میکند که این خطوط، تقدیر نوشتههای اوست. میخواهد بخواند. دوست دارد بداند. ببیند. سعی میکند، اما نمیتواند. خطوط برای او به حرکت درنمیآیند. سخن نمیگویند. خوانا نمیشوند. به صورتش نگاه میکند. ساکت است. خوابیده است. هر چقدر هم او را نوازش میکند، میبوسد و میبوید، فایده ندارد. کودک «یک روزه»ای است که آرام خفته است.
هر چند که او «یک روزی» خواب آرام را از بدترین مخلوقات خدا میرباید.
فصل دوم: عزت یا ذلت
سرسبز و باصفاست؛ آب و هوایش هم مطلوب است؛ هر چند که فضای نامطلوبی دارد؛ البته فضای دینی و اجتماعی و سیاسیاش ـ ساحل عاج را میگویم ـ مردمش فساد را مثل آدامس میجوند؛ هر چند که بدانند آخرش پوچ است. تن به مبارزه نمیدهند و خفت سلطة فرانسه را به دوش میکشند. خانواده مصطفی، اما متدیناند. هجرت کردهاند برای کسب روزی. شیعة اثناعشریاند و با خانوادههای مسلمان در ارتباطاند. سخت مراقب بچهها هستند که فساد، دورشان چنبره زده است. مصطفی دارد بزرگ میشود. از قد و سن، نه از فهم و عقل. دیگرمسلمانان را هم آگاهی دینی میدهد.
درس میخواند. زبان یاد میگیرد. اما معلم خصوصی گرفتهاند تا مصطفی عربی را هم خوب بیاموزد. معلم، عربی را از روی نهجالبلاغه به او یاد میدهد. مصطفی با امیرمؤمنان(ع) انس میگیرد. آنچه «علی» گفته است، با پوست و خونش عجین میشود. مصطفی بعداً حق شاگردی را خوب به جا آورد.
فصل سوم: آگاهی، همت
زمان میگذرد، نه مثل نسیم که نوازشت کند؛ مثل تندباد. ناگهان میآید و میگذرد. در حالی که تو هنوز در محاسبهای که چه کاری بیشتر به تو نفع میرساند. ناگهان دیر میشود و تو تازه میخواهی بدانی که چه انجام بدهی؟ کجا بروی؟ با که دوست شوی؟ و... زمان اما منتظر تو نمیماند. دیر بجنبی، رفته است.
□
مصطفی بر زمان غلبه داشت. فراتر از زمان بود. اندیشهاش رشد یافتهتر از دانستهها بود. روشنفکر بود و این، روشنایی راه را نشانش میداد.
□
مکان، دورِ دور، آن سر دنیا، یعنی قارة آفریقا. کشور ساحل عاج. مستعمرة فرانسه، در فساد غوطهور.
اما مصطفی یک کودک، یک نوجوان و یک جوان مسلمان، شیعة غیور بار میآید. معرفت یافته است. اول ویژگی یک مؤمن که یقین است، در وجودش ریشه دوانیده است. اینجا در ایران انقلاب میشود. آیتالله خمینی بر مسند حکومت مینشیند. ایران را آزاد میکند. دشمن را خوار میکند. آنجا مصطفی از تمام سیاست ایران و دنیا مطلع میشود، آن را دنبال میکند، به آن افتخار میکند، تأسی میکند، میشود یک آزاده و یک خوارکنندة دشمن. مصطفی یک زمانشناس و یک سیاستدان فهیم بود.
□
مکة مکرمه، سال 64. حجاج ایرانی را وحشیانه به خاک و خون میکشند. غیرت مسلمانان به جوش میآید و امام پیام میدهند. مصطفی در ساحل عاج است. پیام امام را به همه میرساند و خودش بخشی از آن را مینویسد و به دیوار نصب میکند که: «باید هستههای مقاومت حزبالله در جهان تشکیل شود.»
و حال، آرزوی مصطفی آن است که این هسته را تشکیل دهد و خود، عضو آن شود.
فصل چهارم: دنیا، یک گذرگاه
جوانی، زیبایی، امکانات، عزیز بودن، مال... همه را خدا به انسان میدهد. و شاید به یکی «همه» را بدهد. پس مغرور شدن به آن، جایگاه ندارد؛ چون از آن خداست. «تعداد اندکی» هستند که این را میدانند و نه تنها به خود، بلکه به خدا نیز مغرور نمیشوند که شاید روزی تقدیر بر پایهای بچرخد که «همه» را از دست بدهند. تمام آنچه را که دارند و ندارند از خدا طلب میکنند؛ برای خدا صرف میکنند و به خدا ردّ امانت میکنند.
□
مصطفی سیزدهساله بود که برای اولین بار به لبنان رفت؛ «به وطن خوش آمدی!» این خوشآمدگویی را گلولههای توپ و خمپاره و آتش و خونریزی صهیونیستها به او گفتند. مصطفی تمام وجودش آتش گرفت.
□
مصطفی نوزده ساله بود که به لبنان سفر کردند و در آنجا ساکن شدند. مزرعه پدریاش محل زندگیشان شد و رفاه و آسایش... اما مصطفی تنها دنبال یک چیز بود: «تشکیل هستة حزبالله.»
□
مصطفی سه تبعیت داشت: لبنانی، فرانسوی و ساحلعاج؛ به سه زبان هم مسلط بود: عربی، فرانسوی، انگلیسی. همه دوستش داشتند... دیگر چه چیزی نیاز داشت برای آنکه بر بال آرزوها بنشینی و پرواز کنی! اما مصطفی عاقل بود. اینها مثل سایه کوتاهمدتی بالای سرش بود. میدانست روز که برود، هر چقدر هم که گرم بوده باشد، دیگر سایه، ارج و قربی ندارد. روز، همان زندگی کوتاه آدمی است و سایه همان وسایل و نشانهها و افتخارات دنیوی. عمر که تمام شود، اینها ارزشی ندارد؛ جز آنکه نشانهای بر خیر داشته باشند. پس مصطفی دنبال سایه نبود. دنبال خیر و برکت و آرزویش بود. نمیخواست زیر سایة دنیا بنشیند. میخواست روزش که شب شد، خورشیدش را گم نکند.
فصل پنجم: عزت شیعه، زینب اسلام
خدا دشمنان ما را از احمقها آفریده است؛ این جمله «امام» است. چقدر هدفگیری دقیقی است. با کاری که کردند، تنها باعث شدند که نام ایران و خمینی بر زبان آنهایی هم که هنوز نشناختهاندش و نشنیده بودند، جاری شود. با فکر کوتاهشان بلندی عزت و غیرت و مسلمانان را به دنیا مخابره کردند و آنان که لبیک گفتند، به همه فهماندند که «خمینی» ولیّ مطلق سراسر دنیای اسلام است. هر کسی در هر جایی و در زیر پرچم هر کشوری که باشد، به نام اسلام، و شیعه و به نام ولیّ خدا خمینی، وفادارانه و آگاهانه جانش را فدا خواهد کرد؛ هر چند که به نتیجه نرسد؛ هدف ادای تکلیف است.
□
سال 67 ، صهیونیسم و آمریکا و انگلیس در جنگ با ایران مغبون شدند. چارهای میجستند. سلمان رشدی احمق قبول زحمت کرد و قلادة آنها را بر گردن گرفت و کتاب «آیات شیطانی» را نوشت. امام فراتر از زمان و مکان بودند. سیاست در مشتشان بود؛ سلمان رشدی را «مرتد» و «واجبالقتل» خواندند و قاتلش را شهید. مصطفی درونش خروشید. امام، مقتدای مصطفی بود. پس «لبیک یا امام». مصطفی برای انجام امر امام، از همة جهات خودش را مناسب میدید؛ تبعیت زبان، صورت و سیرت. همه جوانب را سنجید. مشغول جمعآوری اطلاعات از محل اختفای آن «مرتد» شد و سخت پیگیر کار. چند روزی هم آموزش نظامی و آشنایی با مواد منفجره را در «جبل صافی» لبنان دید. دیگر همه چیز مهیا شد.
□
«روح خدا به خدا پیوست.» مصطفی تمام وجودش سوخت. آب شد. و اما هدفش: مصممتر حرکت کرد.
□
همه چیز آماده بود. مصطفی به کسی حرفی نزده بود؛ حتی به همسرش که تازه چند روزی بود عقد کرده بودند. راهی سفر شد؛ انگلیس و هتلی که سلمان رشدی در آنجا زندگی میکرد. مصطفی در طبقه پایینتر اتاق گرفت. دو ـ سه روزی ماند. رفت و آمدها را کنترل کرد. مواد منفجره را هم تهیه کرد. همه چیز آماده بود برای آنکه لبخندی بر صورت تمام اسلام بنشاند که به او مشکوک شدند.
□
نام «حسین» ماند و نام «یزید» محو شد.
□
زمان بر گردة «مرتد» سوار است. زمان، دولت انگلیس و امریکا و... را اسیر خود کرده است. آن مرتد و این دولتها حالا حالاها باید سنگینی زمان را بر دوش خود بکشند. مصطفی اگر «مرتد» را میکشت، او رها میشد؛ اما خدا میخواهد که «مرتد» به خاطر حماقتش، زجر دنیا را هم بکشد و عذابی هم برای این دول ملعون باشد. خدا میخواهد که «غیرت» امام بر دلهای آیندگان هم نقش ببندد. خدا میخواهد امام همیشة تاریخ بماند تا مسلمانان احساس زنده بودن کنند؛ و میخواهد که عذاب ابدیِ بودنِ امام، به دلیل حکم تاریخیاش، مرتد و حامیانش را چون کابوسی وحشتناک دنبال کند.
«مصطفی» «برگزیده» شده بود که بماند؛ او برای همیشه ماند.
تا خدا هست، سپیدی نام مصطفی مازح بر پیشانی تاریخ خواهد درخشید.
مصطفی به کسی حرفی نزده بود؛ حتی به همسرش که تازه چند روزی بود عقد کرده بودند. راهی سفر شد؛ انگلیس و هتلی که سلمان رشدی در آنجا زندگی میکرد...
زمان بر گردة «مرتد» سوار است. زمان، دولت انگلیس و امریکا و... را اسیر خود کرده است. آن مرتد و این دولتها حالا حالاها باید سنگینی زمان را بر دوش خود بکشند. مصطفی اگر «مرتد» را میکشت، او رها میشد؛ اما خدا میخواهد که «مرتد» به خاطر حماقتش زجر دنیا را هم بکشد و عذابی هم برای این دول ملعون باشد. خدا میخواهد که «غیرت» امام بر دلهای آیندگان هم نقش ببندد. خدا میخواهد امام همیشة تاریخ بماند تا مسلمانان احساس زنده بودن کنند.
نرجس شکوریان فرد
نام: مصطفی
نام خانوادگی: مازح
تولد: 3 محرم 1347
محل تولد: کناکری، پایتخت گینه در آفریقا
اصلیت: لبنانی
محل زندگی: بیشتر عمرشان را در ساحل عاج بودند، ولی سال 1366 به لبنان برگشتند.
شهادت: مرداد 1368 ـ 2 محرم 1410 (شب تولدش)
علت شهادت: بر اساس اطلاعات غیر رسمی، نیروهای اطلاعاتی انگلستان از وجود جوانی عرب در هتلی که سلمان رشدی (نویسنده کتاب آیات شیطانی) به آنجا میرفت، باخبر شدند و پس از دستگیری، او را روی صندلی اتاقش نشانده و مقداری از مواد منفجره (که برای عملیات استشهادی علیه سلمان رشدی تهیه دیده بود) را به بدنش بستند و او را به شهادت رساندند. مصطفی مازح، اولین شهید در راه اجرای حکم امام(ره) بود.
عکسالعمل دولت انگلیس: جنازه قطعهقطعه شده مصطفی را هشت ماه نگه داشتند و از هر کس که او را میشناخت، در هر کشوری که بود، بازجویی کردند.
محل دفن: روستای دیر قانون در جنوب لبنان (مزرعه پدرش)
عکسالعمل دولت لبنان: اجازة تشییع پیکر مصطفی داده نشد.
فصل اول: بهار سبز یا پاییز زرد
تولد، آمدن به این دنیا، نفس کشیدن با ریههای پاک از هوای پاک. این واقعه قطعاً برای همه رخ خواهد داد. معجزهای مکرر است. عوام در آن حرف خاصی نمیبینند
□
دستان نرم و کوچک فرزندش را کف دست میگذارد. سفید است مثل برف، لطیف و نرم مثل پنبه. خندهاش میگیرد. از بس دوستش دارد، بیاختیار وصفش میکند. دستانش را میبوسد و دقیق نگاهش میکند. همه خطوط کف دستش را با چشمانش دنبال میکند. حس میکند که این خطوط، تقدیر نوشتههای اوست. میخواهد بخواند. دوست دارد بداند. ببیند. سعی میکند، اما نمیتواند. خطوط برای او به حرکت درنمیآیند. سخن نمیگویند. خوانا نمیشوند. به صورتش نگاه میکند. ساکت است. خوابیده است. هر چقدر هم او را نوازش میکند، میبوسد و میبوید، فایده ندارد. کودک «یک روزه»ای است که آرام خفته است.
هر چند که او «یک روزی» خواب آرام را از بدترین مخلوقات خدا میرباید.
فصل دوم: عزت یا ذلت
سرسبز و باصفاست؛ آب و هوایش هم مطلوب است؛ هر چند که فضای نامطلوبی دارد؛ البته فضای دینی و اجتماعی و سیاسیاش ـ ساحل عاج را میگویم ـ مردمش فساد را مثل آدامس میجوند؛ هر چند که بدانند آخرش پوچ است. تن به مبارزه نمیدهند و خفت سلطة فرانسه را به دوش میکشند. خانواده مصطفی، اما متدیناند. هجرت کردهاند برای کسب روزی. شیعة اثناعشریاند و با خانوادههای مسلمان در ارتباطاند. سخت مراقب بچهها هستند که فساد، دورشان چنبره زده است. مصطفی دارد بزرگ میشود. از قد و سن، نه از فهم و عقل. دیگرمسلمانان را هم آگاهی دینی میدهد.
درس میخواند. زبان یاد میگیرد. اما معلم خصوصی گرفتهاند تا مصطفی عربی را هم خوب بیاموزد. معلم، عربی را از روی نهجالبلاغه به او یاد میدهد. مصطفی با امیرمؤمنان(ع) انس میگیرد. آنچه «علی» گفته است، با پوست و خونش عجین میشود. مصطفی بعداً حق شاگردی را خوب به جا آورد.
فصل سوم: آگاهی، همت
زمان میگذرد، نه مثل نسیم که نوازشت کند؛ مثل تندباد. ناگهان میآید و میگذرد. در حالی که تو هنوز در محاسبهای که چه کاری بیشتر به تو نفع میرساند. ناگهان دیر میشود و تو تازه میخواهی بدانی که چه انجام بدهی؟ کجا بروی؟ با که دوست شوی؟ و... زمان اما منتظر تو نمیماند. دیر بجنبی، رفته است.
□
مصطفی بر زمان غلبه داشت. فراتر از زمان بود. اندیشهاش رشد یافتهتر از دانستهها بود. روشنفکر بود و این، روشنایی راه را نشانش میداد.
□
مکان، دورِ دور، آن سر دنیا، یعنی قارة آفریقا. کشور ساحل عاج. مستعمرة فرانسه، در فساد غوطهور.
اما مصطفی یک کودک، یک نوجوان و یک جوان مسلمان، شیعة غیور بار میآید. معرفت یافته است. اول ویژگی یک مؤمن که یقین است، در وجودش ریشه دوانیده است. اینجا در ایران انقلاب میشود. آیتالله خمینی بر مسند حکومت مینشیند. ایران را آزاد میکند. دشمن را خوار میکند. آنجا مصطفی از تمام سیاست ایران و دنیا مطلع میشود، آن را دنبال میکند، به آن افتخار میکند، تأسی میکند، میشود یک آزاده و یک خوارکنندة دشمن. مصطفی یک زمانشناس و یک سیاستدان فهیم بود.
□
مکة مکرمه، سال 64. حجاج ایرانی را وحشیانه به خاک و خون میکشند. غیرت مسلمانان به جوش میآید و امام پیام میدهند. مصطفی در ساحل عاج است. پیام امام را به همه میرساند و خودش بخشی از آن را مینویسد و به دیوار نصب میکند که: «باید هستههای مقاومت حزبالله در جهان تشکیل شود.»
و حال، آرزوی مصطفی آن است که این هسته را تشکیل دهد و خود، عضو آن شود.
فصل چهارم: دنیا، یک گذرگاه
جوانی، زیبایی، امکانات، عزیز بودن، مال... همه را خدا به انسان میدهد. و شاید به یکی «همه» را بدهد. پس مغرور شدن به آن، جایگاه ندارد؛ چون از آن خداست. «تعداد اندکی» هستند که این را میدانند و نه تنها به خود، بلکه به خدا نیز مغرور نمیشوند که شاید روزی تقدیر بر پایهای بچرخد که «همه» را از دست بدهند. تمام آنچه را که دارند و ندارند از خدا طلب میکنند؛ برای خدا صرف میکنند و به خدا ردّ امانت میکنند.
□
مصطفی سیزدهساله بود که برای اولین بار به لبنان رفت؛ «به وطن خوش آمدی!» این خوشآمدگویی را گلولههای توپ و خمپاره و آتش و خونریزی صهیونیستها به او گفتند. مصطفی تمام وجودش آتش گرفت.
□
مصطفی نوزده ساله بود که به لبنان سفر کردند و در آنجا ساکن شدند. مزرعه پدریاش محل زندگیشان شد و رفاه و آسایش... اما مصطفی تنها دنبال یک چیز بود: «تشکیل هستة حزبالله.»
□
مصطفی سه تبعیت داشت: لبنانی، فرانسوی و ساحلعاج؛ به سه زبان هم مسلط بود: عربی، فرانسوی، انگلیسی. همه دوستش داشتند... دیگر چه چیزی نیاز داشت برای آنکه بر بال آرزوها بنشینی و پرواز کنی! اما مصطفی عاقل بود. اینها مثل سایه کوتاهمدتی بالای سرش بود. میدانست روز که برود، هر چقدر هم که گرم بوده باشد، دیگر سایه، ارج و قربی ندارد. روز، همان زندگی کوتاه آدمی است و سایه همان وسایل و نشانهها و افتخارات دنیوی. عمر که تمام شود، اینها ارزشی ندارد؛ جز آنکه نشانهای بر خیر داشته باشند. پس مصطفی دنبال سایه نبود. دنبال خیر و برکت و آرزویش بود. نمیخواست زیر سایة دنیا بنشیند. میخواست روزش که شب شد، خورشیدش را گم نکند.
فصل پنجم: عزت شیعه، زینب اسلام
خدا دشمنان ما را از احمقها آفریده است؛ این جمله «امام» است. چقدر هدفگیری دقیقی است. با کاری که کردند، تنها باعث شدند که نام ایران و خمینی بر زبان آنهایی هم که هنوز نشناختهاندش و نشنیده بودند، جاری شود. با فکر کوتاهشان بلندی عزت و غیرت و مسلمانان را به دنیا مخابره کردند و آنان که لبیک گفتند، به همه فهماندند که «خمینی» ولیّ مطلق سراسر دنیای اسلام است. هر کسی در هر جایی و در زیر پرچم هر کشوری که باشد، به نام اسلام، و شیعه و به نام ولیّ خدا خمینی، وفادارانه و آگاهانه جانش را فدا خواهد کرد؛ هر چند که به نتیجه نرسد؛ هدف ادای تکلیف است.
□
سال 67 ، صهیونیسم و آمریکا و انگلیس در جنگ با ایران مغبون شدند. چارهای میجستند. سلمان رشدی احمق قبول زحمت کرد و قلادة آنها را بر گردن گرفت و کتاب «آیات شیطانی» را نوشت. امام فراتر از زمان و مکان بودند. سیاست در مشتشان بود؛ سلمان رشدی را «مرتد» و «واجبالقتل» خواندند و قاتلش را شهید. مصطفی درونش خروشید. امام، مقتدای مصطفی بود. پس «لبیک یا امام». مصطفی برای انجام امر امام، از همة جهات خودش را مناسب میدید؛ تبعیت زبان، صورت و سیرت. همه جوانب را سنجید. مشغول جمعآوری اطلاعات از محل اختفای آن «مرتد» شد و سخت پیگیر کار. چند روزی هم آموزش نظامی و آشنایی با مواد منفجره را در «جبل صافی» لبنان دید. دیگر همه چیز مهیا شد.
□
«روح خدا به خدا پیوست.» مصطفی تمام وجودش سوخت. آب شد. و اما هدفش: مصممتر حرکت کرد.
□
همه چیز آماده بود. مصطفی به کسی حرفی نزده بود؛ حتی به همسرش که تازه چند روزی بود عقد کرده بودند. راهی سفر شد؛ انگلیس و هتلی که سلمان رشدی در آنجا زندگی میکرد. مصطفی در طبقه پایینتر اتاق گرفت. دو ـ سه روزی ماند. رفت و آمدها را کنترل کرد. مواد منفجره را هم تهیه کرد. همه چیز آماده بود برای آنکه لبخندی بر صورت تمام اسلام بنشاند که به او مشکوک شدند.
□
نام «حسین» ماند و نام «یزید» محو شد.
□
زمان بر گردة «مرتد» سوار است. زمان، دولت انگلیس و امریکا و... را اسیر خود کرده است. آن مرتد و این دولتها حالا حالاها باید سنگینی زمان را بر دوش خود بکشند. مصطفی اگر «مرتد» را میکشت، او رها میشد؛ اما خدا میخواهد که «مرتد» به خاطر حماقتش، زجر دنیا را هم بکشد و عذابی هم برای این دول ملعون باشد. خدا میخواهد که «غیرت» امام بر دلهای آیندگان هم نقش ببندد. خدا میخواهد امام همیشة تاریخ بماند تا مسلمانان احساس زنده بودن کنند؛ و میخواهد که عذاب ابدیِ بودنِ امام، به دلیل حکم تاریخیاش، مرتد و حامیانش را چون کابوسی وحشتناک دنبال کند.
«مصطفی» «برگزیده» شده بود که بماند؛ او برای همیشه ماند.
تا خدا هست، سپیدی نام مصطفی مازح بر پیشانی تاریخ خواهد درخشید.
مصطفی به کسی حرفی نزده بود؛ حتی به همسرش که تازه چند روزی بود عقد کرده بودند. راهی سفر شد؛ انگلیس و هتلی که سلمان رشدی در آنجا زندگی میکرد...
زمان بر گردة «مرتد» سوار است. زمان، دولت انگلیس و امریکا و... را اسیر خود کرده است. آن مرتد و این دولتها حالا حالاها باید سنگینی زمان را بر دوش خود بکشند. مصطفی اگر «مرتد» را میکشت، او رها میشد؛ اما خدا میخواهد که «مرتد» به خاطر حماقتش زجر دنیا را هم بکشد و عذابی هم برای این دول ملعون باشد. خدا میخواهد که «غیرت» امام بر دلهای آیندگان هم نقش ببندد. خدا میخواهد امام همیشة تاریخ بماند تا مسلمانان احساس زنده بودن کنند.
نرجس شکوریان فرد
پس از مجروحیت در مرحلة تکمیلی عملیات کربلای پنج، در سوم اسفند 1365، برای ادامة درمان و جراحی دست از ناحیه مچ، در بیمارستان شریعتی اصفهان بستری شدم و در نوبت عمل قرار گرفتم. روز تاسوعا بود. دکتر بخش و پرستار بالای سرم آمدند. ضمن بررسی پرونده و پرسوجو از وضعیتم، مشکلی را نیز مطرح نموده و تقاضای همفکری و کمک کردند. دکتر گفت: «رزمندهای در بخش هست که باید یک دست و یک پایش را برای جلوگیری از سرایت عفونت به قسمتهای بالاتر، قطع کنیم و درنگ بیش از این جایز نیست. دکترها امروز پس از مشاوره، به نتیجة قطعی رسیدند، ولی چون این رزمندهکمتر از هجدهسال دارد، حتماً باید والدینش ـ اول پدرش و در صورت نبودن او، مادرش ـ رضایت دهند. اما هر چه از او میخواهیم که آدرس یا تلفنی از والدینش به ما بدهد، خودداری کرده و میگوید: «من راضیم». از آنجا که شما هم رزمنده هستید، میخواستیم اگر امکان دارد، از او سؤال کنید؛ شاید آدرس یا تلفن را به شما بدهد و این مشکل هر چه زودتر حل شود.
قبول کردم و وارد اتاقش شدم. سلام کردم و چون مرا با لباس مجروحیت دید، فهمید که یکی از مجروحان جنگ هستم. به گرمی جواب داد و تحویلم گرفت. گفتم: «علی هستم، شما اسمتان چیست؟»
با لحن مردانهای گفت: عباس.
از لهجهاش معلوم بود که از بچههای تهران است. پرسیدم: «کجا زخمی شدی؟»
گفت: «خدا را شکر کربلا، البته از نوع پنجش.»
گفتم: «من هم بیست روز پیش در همان منطقه زخمی شدم.» راستی! شما کدام لشکر بودی؟
گفت: «خدا را شکر، سیدالشهدا(ع)» (منظورش لشکر 10 سیدالشهدا(ع) بود)
پرسیدم: «مرد، چند سالته؟»
گفت: «مردها شهید شدند، اما اگر ما را میگویی، با خرده ریزههایش هفدهسال و خوردهای.»
گفتم: «چند روز است که مجروح شدی؟»
گفت: «هفتروز، دقیقاً دوم محرم بود.»
گفتم: «خوب پس چرا مرخص نشدی؟»
گفت: «مثل اینکه اصفهانیهای مهماننواز، خیلی دوستمان داشتند و میخواهند، چند روز نگهمان دارند.»
گفتم: «عجب، یعنی هنوز عمل داری؟»
گفت: «چیزی نیست دنیا محل گذره.»
گفتم: «راستی همراهت کیست؟ پدر، مادر، خواهر و بردار کجا هستند؟ انشاءالله که در قید حیاتند؟
گفت: «خدا را شکر، بله. دیدم مسألة مهمی نیست که مزاحمشان شوم.»
گفتم: «یعنی عمل مسأله مهمی نیست!؟»
گفت: «نه، مثل اینکه میخواهند قسمتهایی که گاهی معصیت کرده، اما در امتحان قبول شده را کم کنند.»
با تعجب از این خونسردی گفتم: «یعنی میخواهند قطع کنند، کجا را؟»
گفت: «دستی که عبادتی ندارد و پایی که فقط این آخریها با نور تماس داشته.»
گفتم: «یعنی هم دست و هم پا؟»
گفت: «بله.»
گفتم: «راستی تو جبهه، رستهات چی بود؟»
گفت: «آرپیجیزن بودم، اما یک خمپارة بیصدا ترتیبم را داد.
منظورش خمپاره 60 بود. گفتم: «ناراحت نیستی که میخواهند هم دست و هم پایت را قطع کنند؟»
گفت: «تو اگر لیاقت چیزی را پیدا کنی، ناراحت میشوی؟»
گفتم: «نه، ولی...»
گفت: «ببین، مردای واقعی مثل آقام ابوالفضل(ع)، وقتی در راه خدا زخمی میشدند چه میکردند؟ آنها کجا و ما کجا؟ البته امروز دارند لطفشان را تمام میکنند.»
گفتم: «چطور؟»
گفت: «یه عباس گنهکار را، دوم محرم راهش دادند، اما لایق نبود. بازم چشمانشان را بستند تا روز تاسوعا، دو تا قربانی کوچک را میخواهند ازش قبول کنند که شباهت کوچکی با صاحب اسمش پیدا کند.»
یک عده دنیایی فکر میکنند و سنگ میاندازند. آخر یکی نیست بگوید که آقایان کجای دنیا رسم بوده که برای قبولی قربانی بگویند، «برو بابا، مامانت را بیاور.»
گفتم: «خوب آنها هم یک مقرراتی دارند که باید رعایت شود.»
گفت: «ببین وقتی مادرم گفت، عباس کی میشود به صاحب اسمت اقتدا کنی، منرا پیش امالبنین سربلند کنی تا خانم ببیند که کنیزش هم لیاقت دارد؟ عباس! این را میگویم که بدانی به خدا هر وقت شیرت دادم، به عشق آقام ابوالفضل(ع) دادم.
پدرم میگفت خانماینقدر جوش نزن. عباس همینکه بتواند میرود جبهه. اون هنوز مرد نشده، وقتی مرد شد، میدانم که یک لحظه هم درنگ نمیکند. من میخندیدم، میگفتم باباعلی! خواهیم دید. اما باباعلی قبل از پر کشیدن در آخرین باری که به جبهه میرفت، بغلم گرفت و خداحافظی کرد و گفت: عباس دوست دارم پیش مولایم رو سفیدم کنی.»
دیگر بریدم. از اتاق آمدم بیرون. دکتر و پرستار پشت در اتاق گفتند: «چی شد، آدرس و تلفنش را گرفتی؟»
گفتم: «آره، چه آدرسی، او خیلی از من و شما بزرگتر است. آدرس خدا را داد. دکتر! از این آقا آدرسی در نمیآید. او آنقدر مرد است که من و شما باید پیشش زانو بزنیم و رضایت خدا را کسب کنیم.»
و این شرمندگی سوم، برایم به فرو رفتن به زمین، بیشتر شباهت داشت.
علیرضا سموعی
گناه هایم را بردم پیش خدا.
همه اش را، ریز و درشت. خب، از حق نگذریم خیلی سنگین بود. برای همین، خیلی بدبختی کشیدم تا کولشان کردم.
پاهایم شل شده بود. دست هایم از آرنج لمس شده بود. انگار دیگر هیچ حس دردی در دست هایم نبود. اما دلم که خوش بود. مگر آدم دیگر از این دنیا چه می خواهد؟ یک دل خوش! من هم که داشتم. برای همین، با یک عالمه اعتماد به نفس بلند شدم و گناه هایم را گرفتم دستم و رفتم پیش خدا.
رک و پوست کنده هم حرف هایم را زدم. یعنی گناه ها را ریختم جلوی پایم و گفتم: «آخیش! من این گناه ها را آورده ام که شما ببخشی!»
هنوز کلمه «ببخشی» را تا آخر نگفته بودم که یهو فرشته ها با هم گفتند: «وااا!»
خنده شان گرفته بود.
توی چشم هایشان خنده را می دیدم.
یکه خورده بودند از این همه روی زیاد من و آن همه گناه که کپه اش کرده بودم.
می دانستند که خدا بیشتر از اینها را هم بخشیده؛ اما این قدر گناه برای من؛ توی این قد و قواره؛ خیلی بود. تازه، آن روز هیچ روز به خصوصی هم نبود که من به بهانه آن، گناه هایم را برای بخشیدن آورده باشم. مثل آن شب ها و روزهایی که خدا به فرشته ها کلید می دهد تا بعضی از درهای رحمت و بخشش آسمان را باز کنند و بعد، به آدم ها می گوید این شب ها مخصوص بخشیدن گناه های شماست. نه، یک روز خیلی معمولی بود.
درهای ویژه آسمان را باز نکرده بودند.
هر کس سر کار خودش بود. همه چیز در آسمان مثل یک روز ساده معمولی ادامه داشت. من بدون هیچ بهانه ای رفته بودم سر وقت خدا.
یکی از فرشته ها، که مأمور وارسی گناه ها بود، آمد جلو. مرا با دست کنار زد و جایی را برای نشستن نشانم داد. یک تکه ابر نازک بود که وقتی گناهکارها رویش می نشستند، هی احساس می کردند که الان از هم باز می شود و می اندازدتشان پایین.
من هم نشستم روی ابر. حواسم به فرشته بود که بالش به گناه های من گیر نکند. او گناه ها را زیر و رو می کرد و سبک ترها را می گذاشت رو. سنگین ترها را که می دید، اخم می کرد یا یهو هاله ای خاکستری صورتش را می پوشاند؛ اما هیچ چیز نمی گفت، چون تصمیم با خداوند بود.
یک لیست بلند از همه گناه هایم تهیه شد. شماره خورد، ترتیب پیدا کرد و روزها و ثانیه هایش مشخص شد. لوله کاغذ هی لای بال های فرشته می پیچید از بس که بلند بود.
خداوند باید تصمیم می گرفت. نگاهی انداخت به لوله بلند بالای کاغذ. از هم بازش کرد. من همه اش را، از روی همان تکه ابر حس می کردم. با یک نگاه همه اش را خواند. سبک سنگین کرد. لحظه ای سکوت... و بعد از فرشته پرسید:
«پنج شنبه بعدازظهر، 28 مهرماه سالی که گذشت، یادت می آید؟! گناهش را چرا ننوشته ای؟»
فرشته بال هایش را به هم زد و گفت:
«گناه نکرد... آن روز را که شما می گویید، می خواست گناه کند. حتی تا لحظه انجام دادنش هم رفت. خیلی جلو رفت، اما گناه نکرد، یهو برگشت. من آماده نوشتن بودم، اما نمی دانم چرا گناه نکرد و یک دفعه بال های من سبک شد. اگر آن روز گناه می کرد، سنگین ترین گناهی بود که تا به حال برایش نوشته بودم!»
هر چه به کله ام فشار آوردم که آن پنج شنبه را به خاطر بیاورم، نشد. توی کله ام خالی خالی بود. با صدای خداوند بود که به خودم آمدم:
«به خاطر آن پنج شنبه 28 مهرماه و گناهی که انجام نداد، او را بخشیدم. بگویید برود.»
چند ثانیه ای بود که ابر نازک بالا و بالاتر می رفت و داشت مرا به طبقه چهارم آسمان می رساند.
حدود چند ماه قبل CIA شروع به گزینش فرد مناسبی برای انجام کارهای تروریستی کرد. این کار بسیار محرمانه و در عین حال مشکل بود؛ به طوریکه تستهای بیشماری از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتی قبل از آنکه تصمیم به شرکت کردن در دوره ها بگیرند، چک شد. . .
پس از برسی موقعیت خانوادگی و آموزش ها و تستهای لازم، دو مرد و یک زن ازمیان تمام شرکت کنندگان مناسب این کار تشخیص داده شدند. در روز تست نهایی تنها یک نفر از میان آنها برای این پست انتخاب می گردید. در روز مقرر، مامور CIA یکی از شرکت کنندگان را به دری بزرگ نزدیک کرد و در حالیکه اسلحه ای را به او می داد گفت :
.
.
"- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرایطی اطاعت می کنی، وارد این اتاق شو و همسرت را که بر روی صندلی نشسته است بکش!"
.
مرد نگاهی وحشت زده به او کرد و گفت :
.
.
" – حتما شوخی می کنید، من هرگز نمی توانم به همسرم شلیک کنم."
.
مامور CIA نگاهی کرد و گفت : " مسلما شما فرد مناسبی برای این کار نیستید."
.
.
بنا براین آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حالیکه اسحه ای را به او می دادند گفتند:
.
.
"- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. همسرت درون اتاق نشسته است این اسلحه را بگیر و او بکش "
.
.
مرد دوم کمی بهت زده به آنها نگاه کرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. برای مدتی همه جا سکوت برقرار شد و پس از 5 دقیقه او با چشمانی اشک آلود از اتاق خارج شد و گفت:
.
.
" – من سعی کردم به او شلیک کنم، اما نتوانستم ماشه را بکشم و به همسرم شلیک کنم. حدس می زنم که من فرد مناسبی برای این کار نباشم،"
.
.
کارمند CIA پاسخ داد:
.
.
"- نه! همسرت را بردار و به خانه برو."
.
.
حالا تنها خانم شرکت کننده باقی مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند:
.
.
" – ما باید مطمئن باشیم که تو تمام دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. این تست نهایی است. داخل اتاق همسرت بر روی صندلی نشسته است .. این اسلحه را بگیر و او را بکش."
.
.
او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. حتی قبل از آنگه در اتاق بسته شود آنها صدای شلیک 12 گلوله را یکی پس از دیگری شنیدند. بعد از آن سر و صدای وحشتناکی در اتاق راه افتاد، آنها صدای جیغ، کوبیده شدن به در و دیوار و ... را شنیدند. این سرو صداها برای چند دقیقه ای ادامه داشت. سپس همه جا ساکت شد و در اتاق خیلی آهسته باز شد و خانم مورد نظر را که کنار در ایستاده بود دیدند. او گفت:
.
.
"- شما باید می گفتید که گلوله ها مشقی است.
.
.
من مجبور شدم مرتیکه را آنقدر با صندلی بزنم تا بمیرد...... !!!!!!!!
در قرون وسطی کشیشان، بهشت را به مردم می فروختند و مردمان نادان هم با پرداخت پول، قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:
.
.
.
- قیمت جهنم چقدره؟
کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه
مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.
کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم
مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد:
- ای مردم! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم.
اسم آن مرد، کشیش مارتین لوتر بود.
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون نارحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند.
این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.
فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد: "همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند."
شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند.
بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:
"چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد."
فرشته پیر پاسخ داد:
"وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم."