معرفی وبلاگ
سلام به دوستان عزیز تبیانی .این تبلاگ به منظور ارتباط هر چه بیشتر با شما عزیزان ایجاد شده .امیدوارم از دیدن مطالب این تبلاگ لذت ببرید....
دسته
وبلاگ دوستان تبیانی من
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 44624
تعداد نوشته ها : 77
تعداد نظرات : 2
Rss
طراح قالب
GraphistThem252

سال 1280 یا 1290 یکی به دنیا آمد، یکی مرد، یکی مسلمان شد، یکی کافر؛ یکی ظلم کرد و یکی مظلومانه نگاه کرد. اما سوای همة این رفت‌وآمدها، چشمان کودکی به جهان باز شد که تاریخ را برای یک انقلاب دیگر تکرار کرد؛ کودکی به نام «طیب». تهرانی بود و شش ـ هفت کلاس هم بیشتر درس نخواند. حال و هوای دنیای آن موقع، طیب را هم گرفت. رفیق ناباب و بساط گناه، اما نه. هرچند که گاهی به خاطر خطاهایش زندان هم رفته بود، اما یکی ـ دو روز مانده بود به محرم، می‌رفت حمام؛ غسل توبه می‌کرد و راه می‌افتاد دنبال کارهای هیئت. همه هم می‌دانستند که این قطعة زندگی طیب، خالص و پاک و عاشقانه است.
اما نمی‌شد یک سینه‌زن حسین(ع) را در بیراهه دید و گذشت. یکی واسطة خیر شد. طیب هم سر به راه، افتاد دنبال کار و کاسبی. فوت و فن کار در میدان میوه‌فروش‌ها را که یاد گرفت، آن‌قدر تلاش کرد که بعد از چند سال توی میدان، یک سر و گردن از همه بالاتر شده بود. توی میدان امین‌السلطان، اسم طیب که می‌آمد، کار هر کسی راه می‌افتاد. کت و شلوار می‌پوشید؛ به سر و وضعش می‌رسید؛ دم و دستگاهی به هم زده بود و در مملکتی که زندگی می‌کرد همه چیز بر وفق مرادش بود.
او هم غیر از سه ماه محرم و صفر و رمضان، بقیه سال خودش را ریزه خور رئیس مملکتش می‌دانست. شاه‌دوستی طیب در نه ماه دیگر زبانزد بود. کودتای 28 مرداد، یک پای کار شد «طیب حاج‌رضایی». شاه‌دوستی‌اش پیوند خورد با کمک به آمریکا و انگلیس و در نتیجه دولت مصدق سقوط کرد. طیب هر کار از دستش برآمده بود برای دم و دستگاه شاه کرد. آنها هم قدرشناسی کردند و «واردات موز» را انحصاراً دادند به طیب. بگذریم که محرم و صفر که می‌آمد، طیب تمام دم و دستگاهش را می‌آورد کنار خیمه امام حسین(ع) می‌گذاشت و خودش دوباره می‌شد غلام حسین.
دوباره که ایام حسینی تمام می‌شد، طیب می‌شد «غلام شاه». تولد ولیعهد بود. طیب خیابان را چراغانی کرد و سنگ تمام گذاشت. وقتی هم که شهربانی برای محافظت از خانواده سلطنتی نیرو به خیابان طیب فرستاد، با برخورد شدید او روبه‌رو شد که ما خودمان از خانواده شاه محافظت می‌کنیم؛ اما باز هم که محرم می‌رسید، طیب تمام زندگی‌اش را برمی‌داشت و می‌رفت کنار خیمه امام حسین(ع)؛ توبه می‌کرد و می‌شد غلام حسین.
من فکر می‌کنم طیب دوست داشت که همیشه زیر سایه ارباب زندگی کند. هرچند خودش ارباب و بزرگ خیلی‌ها بود اما دوست داشت که خودش هم اربابی داشته باشد. این بود که بعد از محرم و صفر و رمضان که می‌شد از بی‌آقایی سر به خانة «شاه» می‌گذاشت؛ اما «شهید عراقی» این را خوب فهمید. آن امامی که طیب دوستش داشت «شاه» نبود؛ خمینی بود. رفتند سراغ طیب گفتند که شاه نمی‌خواهد این محرم تاسوعا و عاشورا حسینی جلوه کند. گفتند شاه بنای مخالفت گذاشته. طیب، بدون ارباب می‌مرد. دسته عزاداری او بزرگ‌ترین و باشکوه‌ترین دسته عزای تهران بود. همة عزت و آبروی طیب با وجود تمام کارهای ناشایسته‌اش همین محرم بود. خونش به جوش آمد. همراه مهدی عراقی شد تا مقابل مخالفت شاه در محرم بایستد. طیب وقتی فهمید «خمینی» راهش «حسینی» است و خون اباعبدالله در رگ‌هایش است، در همان جلسه محبت شاه را سه‌طلاقه کرد و محبت خمینی را دربست قبول کرد. 100 تومان هم داد به پسرش که «برو عکس آقا را بخر و ببر توی تکیه بر تمام علم‌ها بزن».
عاشورا رسید. دسته‌های مختلف عزاداری به راه افتادند. کم‌کم شعارها در حمایت از خمینی اوج گرفت. شعبان بی‌مخ و دارودسته‌اش رفتند سراغ عزادارها. خبر به طیب رسید. یارانش که حالا همه محب خمینی شده بودند را فرستاد بیرون میدان. آنها بودند و فراری‌های دارودسته شعبان بی‌مخ. نوبت حرکت بزرگ‌ترین دسته عزاداری بود؛ دسته‌ای که بر تمام علم‌هایش عکس امام خمینی بود و شعار عزادارانش «خمینی بت‌شکن ـ ملت طرف‌دار تو، خمینی خمینی ـ خدا نگهدار تو، بمیرد بمیرد ـ دشمن خونخوار تو». خبر به اسدالله علم (نخست وزیر) رسید. دست‌پاچه شده بودند. طیب دست‌پروردة خودشان بود و حالا مقابلشان ایستاده بود؛ آن هم پشت سر خمینی. علم، رسول پرویزی؛ معاونش را فرستاد سراغ طیب، اما نه با تطمیع و نه تهدید، طیب ارباب جدیدش را نمی‌فروخت.
شنیده‌اید که می‌گویند خون حسین(ع) جوش و خروش دارد؟ جوش و خروش یعنی این. تو اگر طالب حسین بن‌علی(ع) باشی در تمام زندگی‌ات به هر طرف هم که بروی، به هر گناهی هم که آلوده باشی، اگر پرچم اباعبدالله را بشناسی، بالاخره بازمی‌گردی و زیر پرچم زندگی خواهی کرد. روزی این خون در رگ‌هایت می‌جوشد و تمام آلودگی‌های درون تو را به بیرون می‌ریزد و تو را پاک می‌کند. روزی تو را علیه گناهانت وادار می‌کند و از گنداب و مرداب گناه رهایت می‌کند؛ مثل حُر؛ مثل طیب. فقط باید طالب باشی.
طیب با بهائیان هم دشمن شده بود. بهائیانی که دوست اسرائیل بودند و دشمن خونی خمینی. یک روز صاحب کارخانه پپسی کولا که از سران بهائیت بود و شاه‌پرست، پیش طیب می‌رود و می‌گوید: ما حاضریم دکه‌های فروش پپسی را در اختیار شما قرار دهیم و بخشی از سود آن را در عزاداری‌های شما خرج کنیم. طیب که انگار آتش به جانش افتاده باشد (مال نجس اسرائیلی‌ها در خانه ارباب!) گفته بود: اگر ذره‌ای از پول شما در عزاداری امام حسین(ع) بیاید، باید آن را آتش زد. و این یعنی بروید به درک. یعنی طیب زندگی‌اش را بدهد، اربابش را از دست نمی‌دهد. در میدان تره‌بار طیب تعداد زیادی گوسفند نگهداری می‌شدند برای محرم سال بعد که صرف غذای عزاداران می‌شدند. رئیس شهربانی جدید تهران گرایش بهائی داشت. این را بهانه کرد و با چند ماشین رفتند سراغ میدان میوه و تره‌بار طیب. کم‌کم صحبت‌هایشان تبدیل به فریاد شد. میدانی‌ها جمع شدند و در مقابل بی‌حرمتی آنها طاقت نیاوردند و در عرض چند دقیقه ماشین‌ها را چپ کردند و آتش زدند. طیب میدان را تعطیل کرد و همه به صورت تظاهرات راه افتادند. در مسیر میدان‌های میوه و تره‌بار یکی‌یکی تعطیل می‌شد و حال پانزده تا بیست هزار نفر پشت سر طیب راه افتاده بودند. کم‌کم پرچم‌ها بلند شد؛ پرچم سبز و سیاه. مقصد دفتر نخست‌وزیری بود. هنوز حرف طیب برای دولت مهم بود و دولت به او امید داشت؛ هرچند که طیب بریده بود. تا برسند مقابل دفتر اسدالله علم، حدود صد هزار نفر شده بودند. طیب و چند تن از بزرگان را پیش علم بردند. وقت ناهار بود. طیب به تعارف علم جواب رد داد که همه مردم بیرون همراه من‌اند و گرسنه. ساعتی نگذشته بود که کامیون‌های ارتش آمدند و به همه غذا دادند. نتیجه مذاکرات آن روز این شد که رئیس شهربانی و کلانتری عوض شدند. و این، آتش بغض بهائیان و ساواک را نسبت به طیبی که ظرف یکی ـ دو ساعت صدهزار نفر جمعیت را به طرفداری خود برمی‌انگیزد، شعله‌ور کرد.
کاش آن‌قدر که از عشق شیرین و فرهاد گفته‌اند و از عشق زلیخا به یوسف نوشته‌اند، از عشق «طیب» به «حسین فاطمه» هم می‌گفتند! عشق زلیخا کجا و عشق طیب کجا؟ به خاطر اربابش از بیراهه برمی گردد. گناهانش را کنار می‌گذارد. غلام حلقه به گوش عاشق(ع) حسین می‌شود. تمام ابهت و عزت و شرفش را به پای حسین فاطمه(ع) می‌ریزد. مقابل هر کس که کوچک‌ترین اعتراضی به معشوقش کند، طغیان می‌کند و....
کاش طیب می‌شدیم و از گناهان پاک پاک
کاش مثل طیب حُر، یا حسین جان! سینه چاک
سر به راهش می‌نهادیم و غلامش می‌شدیم
یعنی ای فرزند زهرا(س) من کنارت ذره خاک
حالا همه دنبال بهانه می‌گردند تا طیب را بر زمین بکوبند. بهائیان به دست و پا افتاده‌اند. دولت هم که دیگر او را مُهره سوخته می‌داند، پانزده خرداد، این بهانه را مهیا کرد. رژیم شاه امام را دستگیر کرد. بازارها و میدان‌ها تعطیل شدند و تظاهرات بزرگی به راه افتاد. طیب آن روز به خاطر بیماری همسرش در خانه بود. از طرف دفتر علم با او تماس گرفتند تا جلوی تظاهرات را بگیرد. طیب دلش پیش خمینی بود. قبول نکرد و جلوگیری از حرکت مذهبی مردم را کار ناممکنی دانست. مردم به خاک و خون کشیده شدند. رژیم هم دنبال این بود که برخوردی قاطعانه با عوامل این قیام داشته باشد و طیب یکی از نشان‌داران بود. روز هیجده خرداد او را دستگیر کردند. چند روز از دستگیری او نگذشته بود که قیمت میوه و سبزی به شدت پایین آمد؛ یعنی ای مردم، طیب که نباشد، زندگی ارزان‌تر هم می‌شود و طیب گرانی می‌آورد. طیب را با اَبَرمرد دیگری به نام «حاج اسماعیل رضایی» گرفتند که زندگی‌اش پر از زیبایی بود. او حتی یک لحظه هم زیر بار شاه نرفت. طیب و حاج اسماعیل، هر دو میدانی بودند و حاج اسماعیل پرونده‌ای بسیار قطور از مبارزه و همراهی با حوزه در ساواک داشت. نصیری، رئیس ساواک آنها را شکنجه می‌کرد که بگویند برای تظاهرات پانزده خرداد از خمینی پول گرفته‌اند و به میدانی‌ها داده‌اند تا تظاهرات کنند. طیب زیر بار این تهمت نرفت. خمینی پسر پیغمبر(ص) بود و طیب هر گناهی هم انجام دهد خودش را شرمنده رسول‌الله(ص) نمی‌کرند. شکنجه‌هایش سنگین بود، اما طیب دروغگو نبود. ترسو هم نبود و در مقابل بازجوها ایستادگی می‌کرد. حتی می‌گفت که برای شاه دوستی‌اش مدرک هم دارد. اما بازجوها می‌دانستند که او می‌خواهد زیرکی به خرج دهد و تقیه کند. روزها و شب‌های زندان برای طیب پر از شکنجه و درد بود. حالا زندانیان بی‌صفت هم به تحریک ساواکی‌ها علیه او شعار می‌دادند که «مرگ بر طیب خون‌آشام» و مدام او را مورد ضرب و شتم قرار می‌دادند. اما طیب یاد گرفته بود ترسو نباشد و مثل اربابش شجاعانه حرف حق بگوید.
بیرون از زندان اما غوغایی بود. طرفداران طیب هر کاری که می‌توانست موجب آزادی او شود، انجام دادند. «آیت‌الله بهبهانی» نیز همراهی‌شان کرد، اما رژیم می‌خواست با کشتن طیب زهر چشمی از مردم بگیرد تا دیگر «حسینی صفت و خمینی یار» نباشند. حکم اعدام طیب صادر شد به جرم دروغین «گرفتن پول از آقای اسماعیل رضایی» که او هم از «جمال عبدالناصر مصری» گرفته تا علیه شاه و به نفع خمینی در کشور مصرف کند؛ دادگاهی سیزده جلسه برای چهارده نفر محکوم پانزده خرداد که در آن حکم اعدام طیب و حاج اسماعیل صادر شد. طیب باید آخرین دفاع را می‌کرد. محکم ایستاد و گفت: من در عمرم خیلی گناه کرده‌ام و از خیلی چیزها گذشته‌ام. اما انقلاب آیت‌الله خمینی یک قیام دینی است. اینجا دیگر نمی‌توانم گذشت کنم. چون از دینم نمی‌توانم بگذرم.
حالا یازده آبان 1342 است. ساعت شش و ده دقیقه صبح، آفتاب هنوز طلوع نکرده، هر دو مثل قدیم، مثل حاجی بازاری‌ها لباس می‌پوشند و با وقار می‌روند که کشته بشوند. 24 تیر می‌شود روزی دو نفرشان. طیب وصیت‌نامه می‌نویسد؛ از خدا طلب یاری می‌کند و اعلام مسلمانی و اعتقاد به چهارده معصوم(ع) و می‌نویسد: ثلث دارایی این‌جانب را اول سی هزار تومان سهم امام و سهم سادات بدهید و امسال نماز و روزه بخرید و من را در مکان شریف حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) دفن نمایید؛ که فرمودند: من زار عبدالعظیم بری کمن زار حسین بکربلا... و باز هم عاشق نام معشوق را می‌برد. طیب می‌خواهد جایی دفن شود که مثلا کربلاست زیارتش.
رژیم می‌خواست با این کار، مردم را بترساند و سر جایشان بنشاند و خودی نشان دهد. نتیجه‌اش شد الگوگیری و شجاعت‌یابی بیشتر. مراسم ختم‌ها برای طیب و حاج اسماعیل به راه افتاد؛ آن هم با شکوه و پی‌درپی. برای اولین بار در حوزه علمیه قم برای یک غیر روحانی یک پارچه تعطیل شد و در همه مساجد نماز میت خواندند و روضه گرفتند. «امیرالله حکیم» هم در عراق به خاطر شهادت طیب حاج‌رضایی 40 سال نماز و روزه استیجاری مقرر کردند.
امام فرمود: مادرت به عزایت بنشیند! حُر سرش را پایین انداخت و گفت: چه کنم که مادر شما فاطمه زهراست. و چیزی نگفت. حُر مقابل پسر پیغمبر ادب کرده بود. قدر و منزلت حسین فاطمه(س) را می‌دانست، اما سرسپرده یزید بود. روز عاشورا رسید. حُر دو طرف را می‌دید. هرچه که می‌کرد، نمی‌توانست خودش را از قید معرفت رها کند و بند دنیا شود. همه عالم مقابل حسین صف کشیده بودند پس کشته شدن او حتمی بود. حُر طاقت نیاورد؛ کفش‌هایش را به گردن آویخت و رفت طرف لشکر حسین. آقا وقتی شنیدند که حُر آمده به علی‌اکبر(ع) فرمودند: «پسر عمویت را دریاب!» و علی‌اکبر به استقبال حُر رفت.
قصه شیرین و جانسوز طیب، قصه حُر انقلاب ماست. طیبی که اگر چند صباحی به دنبال گناه رفت، اما قدر و منزلت خاندان پیامبر(ص) پیش چشمش و درون وجودش از آسمان و زمین بیشتر بود. ادب داشت. معرفت داشت و این شد که توانست نفسش را سرکوب کند و بر پیشانی انقلاب ما شیرین بدرخشد. سلام بر او و همه آزادگان جهان!




1389/7/1 1:6
X