نام: مصطفی
نام خانوادگی: مازح
تولد: 3 محرم 1347
محل تولد: کناکری، پایتخت گینه در آفریقا
اصلیت: لبنانی
محل زندگی: بیشتر عمرشان را در ساحل عاج بودند، ولی سال 1366 به لبنان برگشتند.
شهادت: مرداد 1368 ـ 2 محرم 1410 (شب تولدش)
علت شهادت: بر اساس اطلاعات غیر رسمی، نیروهای اطلاعاتی انگلستان از وجود جوانی عرب در هتلی که سلمان رشدی (نویسنده کتاب آیات شیطانی) به آنجا میرفت، باخبر شدند و پس از دستگیری، او را روی صندلی اتاقش نشانده و مقداری از مواد منفجره (که برای عملیات استشهادی علیه سلمان رشدی تهیه دیده بود) را به بدنش بستند و او را به شهادت رساندند. مصطفی مازح، اولین شهید در راه اجرای حکم امام(ره) بود.
عکسالعمل دولت انگلیس: جنازه قطعهقطعه شده مصطفی را هشت ماه نگه داشتند و از هر کس که او را میشناخت، در هر کشوری که بود، بازجویی کردند.
محل دفن: روستای دیر قانون در جنوب لبنان (مزرعه پدرش)
عکسالعمل دولت لبنان: اجازة تشییع پیکر مصطفی داده نشد.
فصل اول: بهار سبز یا پاییز زرد
تولد، آمدن به این دنیا، نفس کشیدن با ریههای پاک از هوای پاک. این واقعه قطعاً برای همه رخ خواهد داد. معجزهای مکرر است. عوام در آن حرف خاصی نمیبینند
□
دستان نرم و کوچک فرزندش را کف دست میگذارد. سفید است مثل برف، لطیف و نرم مثل پنبه. خندهاش میگیرد. از بس دوستش دارد، بیاختیار وصفش میکند. دستانش را میبوسد و دقیق نگاهش میکند. همه خطوط کف دستش را با چشمانش دنبال میکند. حس میکند که این خطوط، تقدیر نوشتههای اوست. میخواهد بخواند. دوست دارد بداند. ببیند. سعی میکند، اما نمیتواند. خطوط برای او به حرکت درنمیآیند. سخن نمیگویند. خوانا نمیشوند. به صورتش نگاه میکند. ساکت است. خوابیده است. هر چقدر هم او را نوازش میکند، میبوسد و میبوید، فایده ندارد. کودک «یک روزه»ای است که آرام خفته است.
هر چند که او «یک روزی» خواب آرام را از بدترین مخلوقات خدا میرباید.
فصل دوم: عزت یا ذلت
سرسبز و باصفاست؛ آب و هوایش هم مطلوب است؛ هر چند که فضای نامطلوبی دارد؛ البته فضای دینی و اجتماعی و سیاسیاش ـ ساحل عاج را میگویم ـ مردمش فساد را مثل آدامس میجوند؛ هر چند که بدانند آخرش پوچ است. تن به مبارزه نمیدهند و خفت سلطة فرانسه را به دوش میکشند. خانواده مصطفی، اما متدیناند. هجرت کردهاند برای کسب روزی. شیعة اثناعشریاند و با خانوادههای مسلمان در ارتباطاند. سخت مراقب بچهها هستند که فساد، دورشان چنبره زده است. مصطفی دارد بزرگ میشود. از قد و سن، نه از فهم و عقل. دیگرمسلمانان را هم آگاهی دینی میدهد.
درس میخواند. زبان یاد میگیرد. اما معلم خصوصی گرفتهاند تا مصطفی عربی را هم خوب بیاموزد. معلم، عربی را از روی نهجالبلاغه به او یاد میدهد. مصطفی با امیرمؤمنان(ع) انس میگیرد. آنچه «علی» گفته است، با پوست و خونش عجین میشود. مصطفی بعداً حق شاگردی را خوب به جا آورد.
فصل سوم: آگاهی، همت
زمان میگذرد، نه مثل نسیم که نوازشت کند؛ مثل تندباد. ناگهان میآید و میگذرد. در حالی که تو هنوز در محاسبهای که چه کاری بیشتر به تو نفع میرساند. ناگهان دیر میشود و تو تازه میخواهی بدانی که چه انجام بدهی؟ کجا بروی؟ با که دوست شوی؟ و... زمان اما منتظر تو نمیماند. دیر بجنبی، رفته است.
□
مصطفی بر زمان غلبه داشت. فراتر از زمان بود. اندیشهاش رشد یافتهتر از دانستهها بود. روشنفکر بود و این، روشنایی راه را نشانش میداد.
□
مکان، دورِ دور، آن سر دنیا، یعنی قارة آفریقا. کشور ساحل عاج. مستعمرة فرانسه، در فساد غوطهور.
اما مصطفی یک کودک، یک نوجوان و یک جوان مسلمان، شیعة غیور بار میآید. معرفت یافته است. اول ویژگی یک مؤمن که یقین است، در وجودش ریشه دوانیده است. اینجا در ایران انقلاب میشود. آیتالله خمینی بر مسند حکومت مینشیند. ایران را آزاد میکند. دشمن را خوار میکند. آنجا مصطفی از تمام سیاست ایران و دنیا مطلع میشود، آن را دنبال میکند، به آن افتخار میکند، تأسی میکند، میشود یک آزاده و یک خوارکنندة دشمن. مصطفی یک زمانشناس و یک سیاستدان فهیم بود.
□
مکة مکرمه، سال 64. حجاج ایرانی را وحشیانه به خاک و خون میکشند. غیرت مسلمانان به جوش میآید و امام پیام میدهند. مصطفی در ساحل عاج است. پیام امام را به همه میرساند و خودش بخشی از آن را مینویسد و به دیوار نصب میکند که: «باید هستههای مقاومت حزبالله در جهان تشکیل شود.»
و حال، آرزوی مصطفی آن است که این هسته را تشکیل دهد و خود، عضو آن شود.
فصل چهارم: دنیا، یک گذرگاه
جوانی، زیبایی، امکانات، عزیز بودن، مال... همه را خدا به انسان میدهد. و شاید به یکی «همه» را بدهد. پس مغرور شدن به آن، جایگاه ندارد؛ چون از آن خداست. «تعداد اندکی» هستند که این را میدانند و نه تنها به خود، بلکه به خدا نیز مغرور نمیشوند که شاید روزی تقدیر بر پایهای بچرخد که «همه» را از دست بدهند. تمام آنچه را که دارند و ندارند از خدا طلب میکنند؛ برای خدا صرف میکنند و به خدا ردّ امانت میکنند.
□
مصطفی سیزدهساله بود که برای اولین بار به لبنان رفت؛ «به وطن خوش آمدی!» این خوشآمدگویی را گلولههای توپ و خمپاره و آتش و خونریزی صهیونیستها به او گفتند. مصطفی تمام وجودش آتش گرفت.
□
مصطفی نوزده ساله بود که به لبنان سفر کردند و در آنجا ساکن شدند. مزرعه پدریاش محل زندگیشان شد و رفاه و آسایش... اما مصطفی تنها دنبال یک چیز بود: «تشکیل هستة حزبالله.»
□
مصطفی سه تبعیت داشت: لبنانی، فرانسوی و ساحلعاج؛ به سه زبان هم مسلط بود: عربی، فرانسوی، انگلیسی. همه دوستش داشتند... دیگر چه چیزی نیاز داشت برای آنکه بر بال آرزوها بنشینی و پرواز کنی! اما مصطفی عاقل بود. اینها مثل سایه کوتاهمدتی بالای سرش بود. میدانست روز که برود، هر چقدر هم که گرم بوده باشد، دیگر سایه، ارج و قربی ندارد. روز، همان زندگی کوتاه آدمی است و سایه همان وسایل و نشانهها و افتخارات دنیوی. عمر که تمام شود، اینها ارزشی ندارد؛ جز آنکه نشانهای بر خیر داشته باشند. پس مصطفی دنبال سایه نبود. دنبال خیر و برکت و آرزویش بود. نمیخواست زیر سایة دنیا بنشیند. میخواست روزش که شب شد، خورشیدش را گم نکند.
فصل پنجم: عزت شیعه، زینب اسلام
خدا دشمنان ما را از احمقها آفریده است؛ این جمله «امام» است. چقدر هدفگیری دقیقی است. با کاری که کردند، تنها باعث شدند که نام ایران و خمینی بر زبان آنهایی هم که هنوز نشناختهاندش و نشنیده بودند، جاری شود. با فکر کوتاهشان بلندی عزت و غیرت و مسلمانان را به دنیا مخابره کردند و آنان که لبیک گفتند، به همه فهماندند که «خمینی» ولیّ مطلق سراسر دنیای اسلام است. هر کسی در هر جایی و در زیر پرچم هر کشوری که باشد، به نام اسلام، و شیعه و به نام ولیّ خدا خمینی، وفادارانه و آگاهانه جانش را فدا خواهد کرد؛ هر چند که به نتیجه نرسد؛ هدف ادای تکلیف است.
□
سال 67 ، صهیونیسم و آمریکا و انگلیس در جنگ با ایران مغبون شدند. چارهای میجستند. سلمان رشدی احمق قبول زحمت کرد و قلادة آنها را بر گردن گرفت و کتاب «آیات شیطانی» را نوشت. امام فراتر از زمان و مکان بودند. سیاست در مشتشان بود؛ سلمان رشدی را «مرتد» و «واجبالقتل» خواندند و قاتلش را شهید. مصطفی درونش خروشید. امام، مقتدای مصطفی بود. پس «لبیک یا امام». مصطفی برای انجام امر امام، از همة جهات خودش را مناسب میدید؛ تبعیت زبان، صورت و سیرت. همه جوانب را سنجید. مشغول جمعآوری اطلاعات از محل اختفای آن «مرتد» شد و سخت پیگیر کار. چند روزی هم آموزش نظامی و آشنایی با مواد منفجره را در «جبل صافی» لبنان دید. دیگر همه چیز مهیا شد.
□
«روح خدا به خدا پیوست.» مصطفی تمام وجودش سوخت. آب شد. و اما هدفش: مصممتر حرکت کرد.
□
همه چیز آماده بود. مصطفی به کسی حرفی نزده بود؛ حتی به همسرش که تازه چند روزی بود عقد کرده بودند. راهی سفر شد؛ انگلیس و هتلی که سلمان رشدی در آنجا زندگی میکرد. مصطفی در طبقه پایینتر اتاق گرفت. دو ـ سه روزی ماند. رفت و آمدها را کنترل کرد. مواد منفجره را هم تهیه کرد. همه چیز آماده بود برای آنکه لبخندی بر صورت تمام اسلام بنشاند که به او مشکوک شدند.
□
نام «حسین» ماند و نام «یزید» محو شد.
□
زمان بر گردة «مرتد» سوار است. زمان، دولت انگلیس و امریکا و... را اسیر خود کرده است. آن مرتد و این دولتها حالا حالاها باید سنگینی زمان را بر دوش خود بکشند. مصطفی اگر «مرتد» را میکشت، او رها میشد؛ اما خدا میخواهد که «مرتد» به خاطر حماقتش، زجر دنیا را هم بکشد و عذابی هم برای این دول ملعون باشد. خدا میخواهد که «غیرت» امام بر دلهای آیندگان هم نقش ببندد. خدا میخواهد امام همیشة تاریخ بماند تا مسلمانان احساس زنده بودن کنند؛ و میخواهد که عذاب ابدیِ بودنِ امام، به دلیل حکم تاریخیاش، مرتد و حامیانش را چون کابوسی وحشتناک دنبال کند.
«مصطفی» «برگزیده» شده بود که بماند؛ او برای همیشه ماند.
تا خدا هست، سپیدی نام مصطفی مازح بر پیشانی تاریخ خواهد درخشید.
مصطفی به کسی حرفی نزده بود؛ حتی به همسرش که تازه چند روزی بود عقد کرده بودند. راهی سفر شد؛ انگلیس و هتلی که سلمان رشدی در آنجا زندگی میکرد...
زمان بر گردة «مرتد» سوار است. زمان، دولت انگلیس و امریکا و... را اسیر خود کرده است. آن مرتد و این دولتها حالا حالاها باید سنگینی زمان را بر دوش خود بکشند. مصطفی اگر «مرتد» را میکشت، او رها میشد؛ اما خدا میخواهد که «مرتد» به خاطر حماقتش زجر دنیا را هم بکشد و عذابی هم برای این دول ملعون باشد. خدا میخواهد که «غیرت» امام بر دلهای آیندگان هم نقش ببندد. خدا میخواهد امام همیشة تاریخ بماند تا مسلمانان احساس زنده بودن کنند.
نرجس شکوریان فرد
در قرون وسطی کشیشان، بهشت را به مردم می فروختند و مردمان نادان هم با پرداخت پول، قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:
.
.
.
- قیمت جهنم چقدره؟
کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه
مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.
کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم
مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد:
- ای مردم! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم.
اسم آن مرد، کشیش مارتین لوتر بود.
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون نارحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند.
این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.
فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد: "همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند."
شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند.
بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:
"چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد."
فرشته پیر پاسخ داد:
"وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم."
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود؛ روی نیمکتی چوبی؛ روبه روی یک آب نمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه
- مطمئنی؟
- نه
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد؛ کیفش را باز کرد؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
مجله آمریکایی فوربس مطابق سنت دیرینه فهرست ثروتمندترین افراد جهان را منتشر کرد. با این تفاوت که جدیدترین فهرست این مجله این بار در آستانه روز جهانی مادر مربوط به مادرهای میلیاردر است.
70 مادر میلیاردر در این جهان وجود دارد و تنها هشت نفر از این تعداد که جی.کی.رولینگ و مگ ویتمن هم در میان شان هستند، این ثروت هنگفت را خودشان به دست آورده اند. هر چند هیچ یک از این هشت زن سخت کوش و خودساخته در فهرست 10 نفره ثروتمندترین مادران جهان قرار نمی گیرند.
1 - کریستی والتون
22.5 میلیارد دلار/ آمریکا/ 55 ساله، بیوه، یک فرزند
او بیوه پسر مالک ثروتمند فروشگههای زنجیرهایWal-Mart است که در سال 2005 بعد از سقوط هواپیمای شخصی اش از دنیا رفت. خانم والتون به لطف سرمایه گذاری آخرین همسرش در کارخانه تولید انرژی خورشیدی یکی از
ثروتمندترینهاست.
2 - لیلیان بتنکورت
20 میلیارد دلار/فرانسه/87 ساله، بیوه، یک فرزند
او دختر مالک ثروتمند شرکت L’Oreal، برند مشهور محصولات آرایشی و زیبایی است. این زن که لقب وارث لوازم آرایش را به او داده اند، ثروتمندترین مادر اروپاست و در سال 2007 بیوه شد.
3 - بریجیت راسینگ
13 میلیارد دلار/سوئد/86 ساله، بیوه، سه فرزند
او و سه فرزندش بعد از مرگ پدر خانواده که سهامدار اصلی شرکت Tetra Laval بود، مبلغ زیادی به ارث بردند. این شرکت در زمینه بستهبندی مایعات انقلاب بزرگی بهوجود آورده است.
4 - ساویتری جیندال
12.2 میلیارد دلار/هند/ 60 ساله، بیوه، 9فرزند
او رئیس غیراجرایی گروه جیندال، یکی از بزرگترین کارخانه های فولاد و برق هند است. آخرین همسر ثروتمندترین مادر آسیا که رئیس این کارخانه بود، در سال 2005 در یک سانحه هوایی کشته شد.
5 - ابیگیل جانسون
11.5 میلیارد دلار/ آمریکا/ 48 ساله، متاهل، 2 فرزند
او به همراه پدرش موسسه سرمایه گــذاری Fidelity را مدیریت می کند. این موسسه بزرگترین شرکت سرمایه گذاری دوجانبه در ایالات متحده به حساب میآید که توسط پدربزرگ این زن تاسیس شده است.
6 - سوزان کلاتن
11.1 میلیارد دلار/ آلمان/ 47 ساله، متاهل،3 فرزند
او سهام بی.ام.و را از پدرش هربرت کوآندت که یک دهه پیش این کارخانه ماشین سازی را از ورشکستگی نجات داد، به ارث برده است. به جز بی.ام.و بیش از 50 درصد سهام کارخانه سازنده مواد شیمیایی Altana نیز به این خانم ارث رسیده است.
7 - آیریس فونتبونا (عکس ندارد)
11 میلیارد دلار/ شیلی/ بیوه، سه فرزند
او دومین همسر و حالا بیوه میلیارد مشهور شیلی، آندرونیکو لوکسیک است. خانواده او مالک یکی از بزرگترین معادن مس جهان به نام Antofagasta هستند. در عرض یک سال مدیریت این خانم سهام شرکت بیش از 80 درصد رشد کرد و ثروت او از گذشته بیشتر شد.
8 - ژاکلین مارس (عکس ندارد)
11 میلیارد دلار/ آمریکا/ 71 ساله، مطلقه، 3 فرزند
پدربزرگ او فرانک مارس در سال 1911 در آشپزخانه کوچکش شکلات درست می کرد. بعدها پدرش کارخانه مشهور M&M را تاسیس کرد. او سومین نسل مارس است که بعد از مرگ پدرش در سال 1999،از صنعت خوشمزه شکلات درآمدزایی می کند.
9 - آن کوکس چامبرز
10 میلیارد دلار/ 90 ساله، مطلقه،3 فرزند
دختر جیمز کوکس، موسس شرکت Cox بعد از پایان دبیرستان به عنوان معلم و خبرنگار کار می کرد تا این که در 1989 از سود شرکت صاحب 26 هزار دلار شد. کمی بعد شرکت Cox وارد دنیای سیاست شد و امروز مالک اصلی بیش از 17 روزنامه، 15 شبکه تلویزیونی، 86 شبکه رادیو و چندین خبرگزاری است.
10 - چارلن دکاروالهو - هنکن
7 میلیارد دلار/ هلند/ 55 ساله، متاهل، 5 فرزند
هشت سال پیش او 25 درصد از سهام یکی از بزرگترین کارخانه های نوشیدنی جهان را به ارث برد. بعد از مرگ پدر، همسر این زن جانشین پدر شد تا او بتواند به راحتی به تحصیل حقوق در دانشگاه ادامه بدهد.
دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسیار قدیمى بودند.
هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می رفت.
یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟»
بهمن گفت: «خسرو جان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.»
چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.
یک شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شیء نورانى چشمک زن را دید که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو…
خسرو گفت: کیه؟
: منم، بهمن.
:”تو بهمن نیستى، بهمن مرده!
:باور کن من خود بهمنم…
: تو الان کجایی؟
بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.
خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
بهمن گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است.
و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند.
حتى مربى سابقمان هم اینجاست. و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم
و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست.
و از همه بهتر این که می توانیم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنیم
و هرگز خسته نمی شویم. در حین بازى هم هیچ کس آسیب نمی بیند.
خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمی دیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟
بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته!
همهی دانشمندان میمیرند و به بهشت میروند. آنها تصمیم میگیرند که قایمباشک بازی کنند. از بخت بد اینشتین کسی است که باید چشم بگذارد. او باید تا 100 بشمرد و سپس شروع به گشتن کند. همه شروع به قایم شدن میکنند به جز نیوتن.
نیوتن فقط یک مربع 1متری روی زمین میکشد و داخل آن روبروی اینشتین میایستد. اینشتین میشمرد:
1، 2، 3، ...97، 98، 99، 100
او چشمانش را باز میکند و میبیند که نیوتن روبروی او ایستاده است. اینشتین میگوید:
"سوکسوک نیوتن!!" نیوتن انکار میکند و میگوید نیوتن سوکسوک نشده است. او ادعا میکند که نیوتن نیست.
تمام دانشمندان بیرون میآیند تا ببینند چگون او ثابت میکند که نیوتن نیست. نیوتن میگوید: "من در یک مربع یه مساحت1متر مربع ایستادهام... این باعث میشود که من بشوم نیوتن بر متر مربع... چون یک نیوتن بر متر مربع معادل یک پاسکال است،
........................
من پاسکال هستم، پس سوکسوک پاسکال
به راحتی میشه در دفترچه تلفن کسی جایی پیدا کرد ولی به سختی می شه در قلب او جایی پیدا کرد.
به راحتی میشه در مورد اشتباهات دیگران قضاوت کرد ولی به سختی می شه اشتباهات خود را پیدا کرد.
به راحتی میشه بدون فکر کردن حرف زد ولی به سختی می شه زبان را کنترل کرد.
به راحتی میشه کسی را که دوستش داریم از خود برنجانیم ولی به سختی می شه این رنجش را جبران کنیم.
به راحتی میشه کسی را بخشید ولی به سختی می شه از کسی تقاضای بخشش کرد.
به راحتی میشه قانون را تصویب کرد ولی به سختی می شه به آن ها عمل کرد.
به راحتی میشه به رویاها فکر کرد ولی به سختی می شه برای بدست آوردن یک رویا جنگید.
به راحتی میشه هر روز از زندگی لذت برد ولی به سختی می شه به زندگی ارزش واقعی داد.
به راحتی میشه به کسی قول داد ولی به سختی می شه به آن قول عمل کرد.
به راحتی میشه دوست داشتن را بر زبان آورد ولی به سختی می شه آنرا نشان داد
به راحتی میشه اشتباه کرد ولی به سختی می شه از آن اشتباه درس گرفت.
به راحتی میشه گرفت ولی به سختی می شه بخشش کرد.
به راحتی میشه یک دوستی را با حرف حفظ کرد ولی به سختی می شه به آن معنا بخشید.
و در آخر:
به راحتی میشه این متن را خوند ولی به سختی می شه به آن عمل کرد.
شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست.
بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: “نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟”
واتسون گفت:”میلیون ها ستاره می بینم”
هلمز گفت: “چه نتیجه ای می گیری؟”
واتسون گفت: “از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری ست، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد “
شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: “واتسون! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند”