معرفی وبلاگ
سلام به دوستان عزیز تبیانی .این تبلاگ به منظور ارتباط هر چه بیشتر با شما عزیزان ایجاد شده .امیدوارم از دیدن مطالب این تبلاگ لذت ببرید....
دسته
وبلاگ دوستان تبیانی من
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 45028
تعداد نوشته ها : 77
تعداد نظرات : 2
Rss
طراح قالب
GraphistThem252

اشاره


توجه او بیشتر به احتمال خطر از طرف عراقی‌ها و ستون پنجم منطقه بود و چیز‌هایی دیگر که با توجیه به نقشة منطقه در ذهنش می‌گذشت؛ در همین موقع یکی از برگ‌ها از بقیه جدا شد و همین طور که پیش می‌آمد به طرف ما تغییر مسیر داد و به کنار آب کشیده شد؛ آمد و آمد تا به دست من رسید و (جل‌الخالق) چه صحنة عجیبی بود!



دو آب، محلی بود در بین راه پاوه به مریوان‌که جاده‌ای شوسه، کوهستانی و صعب العبور بود؛ نرسیده به «دزلی» در کنار «راه خون» و نزدیک «نودشه» و «طویله‌عراق»؛ جایی بود در جنوب «چهار قله» که در دامنة تپه‌های حمید یک، دو و سه قرار داشت. در آنجا رودخانة دو شاخه‌ای بود که یکی از شاخه‌ها آبی کاملاً سبز رنگ داشت و دیگری آبی مثل بلور. این دو رودخانه در آنجا به هم می‌رسید و به یک رودخانة خروشان تبدیل می‌شد؛ به همین خاطر به منطقة «دو آب» مشهور بود.

آنجا اتاق جنگی داشتیم که مسئولش سردار «مصطفی فهیمی» بود و ستاد سازماندهی و پرورش اخبار دیدگاه‌های منطقه بود. یکی از ویژگی‌های سردار فهیمی انس با قرآن بود. اغلب در اوقات استراحت و بیکاری‌اش می‌دیدی که در وسط لاستیک ماشینی که روبه روی سنگر و در کنار رودخانه افتاده، نشسته و مشغول تلاوت قرآن است.

روزی بعد از نماز ظهر و عصر با سردار فهیمی در کنار رودخانه نشسته بودیم. آن روز هم در وسط همین لاستیک به حالت چهار زانو نشسته بود و با صدای بلند قرآن می‌خواند. من هم با سنگریزه‌هایی که به وسط رودخانه پرتاب می‌کردم، مشغول بودم و در فکر روز‌های معصومی که به سرعت برق می‌گذشت. ناگهان در وسط آب، چشمم به تعداد زیادی برگ سبز افتاد که جریان رودخانه با خود می‌برد. بی‌اختیار گفتم: «اونجا رو! »

سردار فهیمی بدون این‌که تلاوتش قطع شود، به وسط رودخانه خیره شد. تلاوت را ختم کرد و بنابر دید اطلاعاتی و کنجکاوی‌ای که داشت، برخاست. قرآنش را بست و در جیب پیراهنش گذاشت و به لب آب رودخانه آمد. نگاهی به سمت دو شاخة رودخانه انداخت و گفت: «کی این کار رو کرده؟» توجه او بیشتر به احتمال خطر از طرف عراقی‌ها و ستون پنجم منطقه بود و چیز‌هایی دیگر که با توجه به نقشة منطقه در ذهنش می‌گذشت؛ در همین موقع یکی از برگ‌ها از بقیه جدا شد و همین طور که پیش می‌آمد به طرف ما تغییر مسیر داد و به کنار آب کشیده شد؛ آمد و آمد تا به دست من رسید و (جل‌الخالق) چه صحنة عجیبی بود! در آبی که به قول معروف، شتر را با بارش می‌برد و با آن خروش و تلاطمی که طبیعت رودخانه‌های کوهستانی است، یک برگ بدون این‌که روی آن حتی خیس شود، به کنار رودخانه آمده و به دست من رسید، در حالی که یک مورچة ریز روی برگ به این طرف و آن طرف می‌رفت.

در آن لحظه دوست داشتنی یادم نیست که سردار فهیمی چه گفت که من آن را به این قطعة زیبا تبدیلش کردم و اسمش را «امید» گذاشتم:

چون قایقی، شقایق

لرزید بر روی آب

نیلوفری در آن سو

می‌خورد هی، پیچ و تاب

موری به روی برگی

چون قایقی نشسته

دیوار ناامیدی

در پیش او شکسته

در لحظه‌های بحران

می‌گفت با خود آن مور

امید می‌رهاند

گر یأس می‌کَند گور

امید می‌رهاند

گر یأس می‌کَند گور

---

سردار مصطفی فهیمی در یک غروب غم انگیز در کربلای پنج، در نخلستان‌های بعد از پنج ضلعی شربت شهادت نوشید. گوارایش باد که به حق لایق شهادت بود!


1389/6/31 23:13
X