هر روز، قبل از غروب در کوچههای خاکی بیست ـ سیتا بچه بودند و یه دونه توپ. قیل و قال بچهها کلافه کننده بود و تنها قدرت نامرئی شب بود که میتوانست بچهها را از هم جدا کند. هرکس با بدنی خسته و زخمی روانه خانه میشد و فردا دوباره در مدرسه جمع میشدند. یکی با صورت زخمی و یکی با دست زخمی و آن یکی لنگلنگان میآمد مدرسه.
زنگ مدرسه که میخورد، ناهار خورده و نخورده، مشقها نوشته و ننوشته دوباره یکییکی جمع میشدند. بین بچهها تنها دو نفر بودند که اجازه داشتند در زمانهای خاصی برای حضور در میان دوستان و همکلاسیها حضور داشته باشند. پدرشان به دیانت مشهور بود و خانه آنها محل رجوع مردم. شیخ محمد سالیان دراز و با زحمت فراوان توانست مهدیه را بنا کند که به محلی برای تجمع مردم در زمانهای مختلف تبدیل شده بود. آن روز کسی باور نمیکرد همین قاریان و دعاخوانان مهدیه در طول جنگ تحمیلی یا به فیض شهادت نائل شوند و یا مدال جانبازی بر سینه نصب کنند.
مادر که برای تربیت درست فرزندان رنجهای فراوانی را متحمل شده بود، توانسته بود چهار پسر را در مکتب حسین(ع) به خوبی تربیت کند.
با اینکه کودکی بیش نبودم و بعضی اوقات برای بازی به خانه آنها میرفتم، اما دریغ از اینکه یکبار صورت مادر اصغر را ببینم و شاید این آرزویی شده بود تا بدانم مادر اکبر و اصغر چه شکلی است.
مولود خانم که در تقوا و پرهیزکاری زبانزد عام و خاص بود در خانوادهای روحانی و معتقد به دنیا آمده بود. وقتی برای انجام کاری از خانه بیرون میآمد، بزرگترها به او سلام میکردند.
پدر در مکتب خمینی حرف برای گفتن داشت و توانست بچههای خود را به گونهای بزرگ کند تا بتوانند در این میان به کمک امام و انقلاب عاشورایی او بشتابند.
تازه انقلاب شده بود و غائله کردستان به راه افتاده بود. سربازان امام برای پاسداری از کیان اسلامی و شرف و غیرت ملی به پا خواستند. جعفر، فرزند اول خانواده در میان مدافعین بود و در عرصه پیکار و نبرد با تنی زخمی و مجروح بازگشت. مادر تازه زخمهای او را التیام بخشیده بود که اکبر ساز جبهه رفتن را نواخت و در میان رزمندگان اعزامی جای گرفت.
اکبر که به لحاظ سنی از دیگر بچهها بزرگتر بود به خاطر روحیه آرام و جذابی که داشت، میانجی بچهها بود و تا میتوانست کودکان و نوجوانان را به سمت مهدیهای که پدرش سالها برای احداث و راهاندازی آن زحمت کشیده بود، هدایت میکرد. کلاسهای قرآن، قرائت دعای کمیل، دعای توسل و برگزاری جلسات مذهبی، مسئولیتهایی بود که اکبر باید پیگیر آن میبود. تمیزی او در میان روستا و در کنار بچههایی که همیشه گرد و غبار شیطنتهای فراوان از سر و رویشان میبارید، او را از دیگران زیباتر نشان میداد. جایی نداشت که برود. رابطهاش با مهدیه و مسجد او را به سفیری در میان سایر دانشآموزان تبدیل کرده بود.
اکبر در دوران کودکی و در مدرسه ابتدایی به دنبال افشاگری علیه رژیم دستنشانده پهلوی بود. وقتی سرود صبحگاهی در مدرسه سر داده میشد، چون همراه با اسم شاه بود و برای خاندان پهلوی دعا خوانده میشد، از خواندن امتناع میورزید و به خاطر این کار بارها در مدرسه از سوی مدیران و مسئولان مورد مؤاخذه قرار گرفته و تنبیه شده بود.
با آغاز بیداری در راهپیماییها و برنامههایی که علیه رژیم ستمشاهی برگزار میشد، پیشقدم بود.
سالهای ابتدایی انقلاب و در اوج مخالفتهای سیاسی علیه شهید مظلوم بهشتی، او با کجاندیشان به بحث و مذاکره میپرداخت و حتی از سوی آنان مورد تهدید قرار گرفت. او درست در حالی که دو برادر بزرگترش در جنگ بودند، راهی جبهه شد و در عملیات رمضان در کنار دیگر رزمندگان تحت فرماندهی شهید پرویز شرکت کرد.
خودش میگفت: من فقط با اصابت یک تیر به شهادت میرسم. شاید برای کسانی که با روحیه معنوی و با نشاط او آشنا نبودند، کمی این جمله سنگین بود. اما کسانی که به انجام فرایض دینی و آشنایی او با احکام شرعی و مأنوس بودن او با قرآن آشنا بودند به خوبی میدانستند که اکبر هرگز دروغ نمیگوید.
و توانست پیشگوییاش را رنگ حقیقت دهد و همانطور که خودش گفته بود بر اثر اصابت تیر کالیبر تانک بر روی گونهاش به شهادت رسید. جنازهاش که به شال رسید در کنار گلزار شهدای شال، پدرش در کنار پیکر او بر زمین نشست و با چشمانی اشکآلود دست به دعا برداشت و گفت «خدایا این قربانی را از من قبول کن!»
مادر مأمور به صبر بود. اندکی پس از شهادت اکبر، خبر مجروحیت کاظم را آوردند و او باید مسئولیت پرستاری از دومین جانباز خانواده را بر عهده میگرفت.
کاظم تازه بهبود یافته بود که دوباره به سوی جبهه شتافت و این مادر او بود که برای چندمین بار چشم به در ماند تا بچههایش برگردند، اما اینبار مسؤلان سپاه از اعزام مجدد او جلوگیری کردند.
□
تب و تاب فوتبال خیلی داغ بود و هرکس با هر قدرتی به زیر توپ مینواخت تا شاید گلی بزند.
علی در میان بچهها با ضربه محکمی به زیر توپ نواخت و توپ به جای رفتن درون دروازه، روی دل اصغر جا خوش کرد و درد شدید او را گرفت و این آغازی بود بر دردی که تا پایان زندگی اصغر با او همراه بود.
از ترس اینکه دوباره ضربه به شکمش نخورد، سعی میکرد کمتر قاطی بچهها باشد و هر از چندگاهی، فقط آن هم برای رفع عطش بازی، بین بچهها میآمد. او برادر اکبر و کاظم بود و فرزند آن پدر و مادر. با این که کوچک بود، هوس جنگ داشت و چندبار جهت اعزام به جبهه به پایگاه بسیج مراجعه کرده بود، اما به خاطر پایین بودن سن، او را باز میگرداندند. بالاخره با دستکاری شناسنامه و بالا بردن سن خود، توانست در جبهه جایی برای خود بیابد.
در عملیات خیبر شرکت کرد و از ناحیه دست مجروح شد و بر اثر اصابت ترکش او را به بیمارستان سوم شعبان تهران منتقل کردند تا مورد مداوا قرار گیرد. به دلیل بزرگی ترکش باید پس از بهبودی نسبی مورد جراحی قرار میگرفت تا ترکش از روی دستش خارج شود. مدتها دستش در گچ بود.
عشق به جبهه در جان او زبانه میکشید. برای مدت کوتاهی از بیمارستان مرخصی گرفت و به منزل آمد و مادر برای سومین بار پذیرای مجروحی بود که باید او را نیز پرستاری میکرد. پس از مدتی گچ دستش را شکست و عازم جبهه شد. در شب عملیات بدر، پلاک را از گردنش خارج کرد و در کنار فرمانده خود گفت: «دوست دارم پس از شهادت مفقود باشم.» او در همین عملیات به آرزوی خود رسید. مادر، بیست و سه سال است که چشم به در است تا شاید روزی اصغر بازگردد.
پذیرایی از سه مجروح و تقدیم دو شهید، مادر را همچون کوهی در برابر شداید حفظ کرده است و هنوز خوابهایی از آمدن اصغر میبیند. جمع بچهها یکییکی کم میشد. هرگاه مارش عملیات نواخته میشد، خبر شهادت یکی از بچهها میآمد. این مادر شهیدان اکبر و اصغر عاملی بود که در کنار مادران شهید به دلجویی از آنها میپرداخت. چه زیبا هم صبر و استقامت را به آنها میآموخت و هم مادرانه گریه میکرد.
وقتی کنار مادر شهیدی قرار میگرفت، مادران دیگر شهدا هم همراهش بودند. روزهای اول تنها بود، اما حالا دیگر خیل مادران شهدا و جانبازان در رکابش برای تسلی دل مادر شهیدی که تازه خبر شهادت عزیزش را آورده بودند حضور داشتند. او شرایط استثنایی داشت. درد مادران شهید را میدانست و هم درد مادرانی که فرزندشان مفقودالاثر بودند و هم مادرانی که فرزندشان به مدال جانبازی نایل شده بودند.
این مادر در کهولت سن برای بیان خاطرات اصغر جهت ثبت در این شماره میگوید: «پیر شدهام و حافظه یاریام نمیکند.ای کاش زودتر آمده بودید.»
و این حسرتی است تا شاید روزی دوستان و یاران و همبازیها و همکلاسیها دوباره باهم جمع شوند و با سازدهنی شهید مهدی محمدرضایی بر توپ بنوازند. به امید تکرار آن روزها که در حضور و غیاب هر روز صبح مدرسه، اسامی را یکییکی صدا بزنند.
حسن رحیمی شهید
حسین رحیمی شهید
مهدی محمدرضایی شهید
محمدعلی محمدرضایی شهید
علیرضا زلفی شهید
اکبر عاملی شهید
اصغر عاملی شهید
عزتالله محمدی شهید
هاشم عاملی شهید
کاظم عاملی شهید
حسین محمدی شهید
برجعلی رضایی شهید
محمدحسین گلیی شهید
محمد رسولی شهید
سیدمحمد موسوی شهید
ولیالله یعقوبی شهید
حسین محمدرضایی غایب!
و این بار به جای دسته عزاداری دانشآموزان، دسته عزاداری شهدا با علمداری اکبر عاملی به راه بیفتد.
حسین محمدرضایی