معرفی وبلاگ
سلام به دوستان عزیز تبیانی .این تبلاگ به منظور ارتباط هر چه بیشتر با شما عزیزان ایجاد شده .امیدوارم از دیدن مطالب این تبلاگ لذت ببرید....
دسته
وبلاگ دوستان تبیانی من
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 44195
تعداد نوشته ها : 77
تعداد نظرات : 2
Rss
طراح قالب
GraphistThem252

سال 1280 یا 1290 یکی به دنیا آمد، یکی مرد، یکی مسلمان شد، یکی کافر؛ یکی ظلم کرد و یکی مظلومانه نگاه کرد. اما سوای همة این رفت‌وآمدها، چشمان کودکی به جهان باز شد که تاریخ را برای یک انقلاب دیگر تکرار کرد؛ کودکی به نام «طیب». تهرانی بود و شش ـ هفت کلاس هم بیشتر درس نخواند. حال و هوای دنیای آن موقع، طیب را هم گرفت. رفیق ناباب و بساط گناه، اما نه. هرچند که گاهی به خاطر خطاهایش زندان هم رفته بود، اما یکی ـ دو روز مانده بود به محرم، می‌رفت حمام؛ غسل توبه می‌کرد و راه می‌افتاد دنبال کارهای هیئت. همه هم می‌دانستند که این قطعة زندگی طیب، خالص و پاک و عاشقانه است.
اما نمی‌شد یک سینه‌زن حسین(ع) را در بیراهه دید و گذشت. یکی واسطة خیر شد. طیب هم سر به راه، افتاد دنبال کار و کاسبی. فوت و فن کار در میدان میوه‌فروش‌ها را که یاد گرفت، آن‌قدر تلاش کرد که بعد از چند سال توی میدان، یک سر و گردن از همه بالاتر شده بود. توی میدان امین‌السلطان، اسم طیب که می‌آمد، کار هر کسی راه می‌افتاد. کت و شلوار می‌پوشید؛ به سر و وضعش می‌رسید؛ دم و دستگاهی به هم زده بود و در مملکتی که زندگی می‌کرد همه چیز بر وفق مرادش بود.
او هم غیر از سه ماه محرم و صفر و رمضان، بقیه سال خودش را ریزه خور رئیس مملکتش می‌دانست. شاه‌دوستی طیب در نه ماه دیگر زبانزد بود. کودتای 28 مرداد، یک پای کار شد «طیب حاج‌رضایی». شاه‌دوستی‌اش پیوند خورد با کمک به آمریکا و انگلیس و در نتیجه دولت مصدق سقوط کرد. طیب هر کار از دستش برآمده بود برای دم و دستگاه شاه کرد. آنها هم قدرشناسی کردند و «واردات موز» را انحصاراً دادند به طیب. بگذریم که محرم و صفر که می‌آمد، طیب تمام دم و دستگاهش را می‌آورد کنار خیمه امام حسین(ع) می‌گذاشت و خودش دوباره می‌شد غلام حسین.
دوباره که ایام حسینی تمام می‌شد، طیب می‌شد «غلام شاه». تولد ولیعهد بود. طیب خیابان را چراغانی کرد و سنگ تمام گذاشت. وقتی هم که شهربانی برای محافظت از خانواده سلطنتی نیرو به خیابان طیب فرستاد، با برخورد شدید او روبه‌رو شد که ما خودمان از خانواده شاه محافظت می‌کنیم؛ اما باز هم که محرم می‌رسید، طیب تمام زندگی‌اش را برمی‌داشت و می‌رفت کنار خیمه امام حسین(ع)؛ توبه می‌کرد و می‌شد غلام حسین.
من فکر می‌کنم طیب دوست داشت که همیشه زیر سایه ارباب زندگی کند. هرچند خودش ارباب و بزرگ خیلی‌ها بود اما دوست داشت که خودش هم اربابی داشته باشد. این بود که بعد از محرم و صفر و رمضان که می‌شد از بی‌آقایی سر به خانة «شاه» می‌گذاشت؛ اما «شهید عراقی» این را خوب فهمید. آن امامی که طیب دوستش داشت «شاه» نبود؛ خمینی بود. رفتند سراغ طیب گفتند که شاه نمی‌خواهد این محرم تاسوعا و عاشورا حسینی جلوه کند. گفتند شاه بنای مخالفت گذاشته. طیب، بدون ارباب می‌مرد. دسته عزاداری او بزرگ‌ترین و باشکوه‌ترین دسته عزای تهران بود. همة عزت و آبروی طیب با وجود تمام کارهای ناشایسته‌اش همین محرم بود. خونش به جوش آمد. همراه مهدی عراقی شد تا مقابل مخالفت شاه در محرم بایستد. طیب وقتی فهمید «خمینی» راهش «حسینی» است و خون اباعبدالله در رگ‌هایش است، در همان جلسه محبت شاه را سه‌طلاقه کرد و محبت خمینی را دربست قبول کرد. 100 تومان هم داد به پسرش که «برو عکس آقا را بخر و ببر توی تکیه بر تمام علم‌ها بزن».
عاشورا رسید. دسته‌های مختلف عزاداری به راه افتادند. کم‌کم شعارها در حمایت از خمینی اوج گرفت. شعبان بی‌مخ و دارودسته‌اش رفتند سراغ عزادارها. خبر به طیب رسید. یارانش که حالا همه محب خمینی شده بودند را فرستاد بیرون میدان. آنها بودند و فراری‌های دارودسته شعبان بی‌مخ. نوبت حرکت بزرگ‌ترین دسته عزاداری بود؛ دسته‌ای که بر تمام علم‌هایش عکس امام خمینی بود و شعار عزادارانش «خمینی بت‌شکن ـ ملت طرف‌دار تو، خمینی خمینی ـ خدا نگهدار تو، بمیرد بمیرد ـ دشمن خونخوار تو». خبر به اسدالله علم (نخست وزیر) رسید. دست‌پاچه شده بودند. طیب دست‌پروردة خودشان بود و حالا مقابلشان ایستاده بود؛ آن هم پشت سر خمینی. علم، رسول پرویزی؛ معاونش را فرستاد سراغ طیب، اما نه با تطمیع و نه تهدید، طیب ارباب جدیدش را نمی‌فروخت.
شنیده‌اید که می‌گویند خون حسین(ع) جوش و خروش دارد؟ جوش و خروش یعنی این. تو اگر طالب حسین بن‌علی(ع) باشی در تمام زندگی‌ات به هر طرف هم که بروی، به هر گناهی هم که آلوده باشی، اگر پرچم اباعبدالله را بشناسی، بالاخره بازمی‌گردی و زیر پرچم زندگی خواهی کرد. روزی این خون در رگ‌هایت می‌جوشد و تمام آلودگی‌های درون تو را به بیرون می‌ریزد و تو را پاک می‌کند. روزی تو را علیه گناهانت وادار می‌کند و از گنداب و مرداب گناه رهایت می‌کند؛ مثل حُر؛ مثل طیب. فقط باید طالب باشی.
طیب با بهائیان هم دشمن شده بود. بهائیانی که دوست اسرائیل بودند و دشمن خونی خمینی. یک روز صاحب کارخانه پپسی کولا که از سران بهائیت بود و شاه‌پرست، پیش طیب می‌رود و می‌گوید: ما حاضریم دکه‌های فروش پپسی را در اختیار شما قرار دهیم و بخشی از سود آن را در عزاداری‌های شما خرج کنیم. طیب که انگار آتش به جانش افتاده باشد (مال نجس اسرائیلی‌ها در خانه ارباب!) گفته بود: اگر ذره‌ای از پول شما در عزاداری امام حسین(ع) بیاید، باید آن را آتش زد. و این یعنی بروید به درک. یعنی طیب زندگی‌اش را بدهد، اربابش را از دست نمی‌دهد. در میدان تره‌بار طیب تعداد زیادی گوسفند نگهداری می‌شدند برای محرم سال بعد که صرف غذای عزاداران می‌شدند. رئیس شهربانی جدید تهران گرایش بهائی داشت. این را بهانه کرد و با چند ماشین رفتند سراغ میدان میوه و تره‌بار طیب. کم‌کم صحبت‌هایشان تبدیل به فریاد شد. میدانی‌ها جمع شدند و در مقابل بی‌حرمتی آنها طاقت نیاوردند و در عرض چند دقیقه ماشین‌ها را چپ کردند و آتش زدند. طیب میدان را تعطیل کرد و همه به صورت تظاهرات راه افتادند. در مسیر میدان‌های میوه و تره‌بار یکی‌یکی تعطیل می‌شد و حال پانزده تا بیست هزار نفر پشت سر طیب راه افتاده بودند. کم‌کم پرچم‌ها بلند شد؛ پرچم سبز و سیاه. مقصد دفتر نخست‌وزیری بود. هنوز حرف طیب برای دولت مهم بود و دولت به او امید داشت؛ هرچند که طیب بریده بود. تا برسند مقابل دفتر اسدالله علم، حدود صد هزار نفر شده بودند. طیب و چند تن از بزرگان را پیش علم بردند. وقت ناهار بود. طیب به تعارف علم جواب رد داد که همه مردم بیرون همراه من‌اند و گرسنه. ساعتی نگذشته بود که کامیون‌های ارتش آمدند و به همه غذا دادند. نتیجه مذاکرات آن روز این شد که رئیس شهربانی و کلانتری عوض شدند. و این، آتش بغض بهائیان و ساواک را نسبت به طیبی که ظرف یکی ـ دو ساعت صدهزار نفر جمعیت را به طرفداری خود برمی‌انگیزد، شعله‌ور کرد.
کاش آن‌قدر که از عشق شیرین و فرهاد گفته‌اند و از عشق زلیخا به یوسف نوشته‌اند، از عشق «طیب» به «حسین فاطمه» هم می‌گفتند! عشق زلیخا کجا و عشق طیب کجا؟ به خاطر اربابش از بیراهه برمی گردد. گناهانش را کنار می‌گذارد. غلام حلقه به گوش عاشق(ع) حسین می‌شود. تمام ابهت و عزت و شرفش را به پای حسین فاطمه(ع) می‌ریزد. مقابل هر کس که کوچک‌ترین اعتراضی به معشوقش کند، طغیان می‌کند و....
کاش طیب می‌شدیم و از گناهان پاک پاک
کاش مثل طیب حُر، یا حسین جان! سینه چاک
سر به راهش می‌نهادیم و غلامش می‌شدیم
یعنی ای فرزند زهرا(س) من کنارت ذره خاک
حالا همه دنبال بهانه می‌گردند تا طیب را بر زمین بکوبند. بهائیان به دست و پا افتاده‌اند. دولت هم که دیگر او را مُهره سوخته می‌داند، پانزده خرداد، این بهانه را مهیا کرد. رژیم شاه امام را دستگیر کرد. بازارها و میدان‌ها تعطیل شدند و تظاهرات بزرگی به راه افتاد. طیب آن روز به خاطر بیماری همسرش در خانه بود. از طرف دفتر علم با او تماس گرفتند تا جلوی تظاهرات را بگیرد. طیب دلش پیش خمینی بود. قبول نکرد و جلوگیری از حرکت مذهبی مردم را کار ناممکنی دانست. مردم به خاک و خون کشیده شدند. رژیم هم دنبال این بود که برخوردی قاطعانه با عوامل این قیام داشته باشد و طیب یکی از نشان‌داران بود. روز هیجده خرداد او را دستگیر کردند. چند روز از دستگیری او نگذشته بود که قیمت میوه و سبزی به شدت پایین آمد؛ یعنی ای مردم، طیب که نباشد، زندگی ارزان‌تر هم می‌شود و طیب گرانی می‌آورد. طیب را با اَبَرمرد دیگری به نام «حاج اسماعیل رضایی» گرفتند که زندگی‌اش پر از زیبایی بود. او حتی یک لحظه هم زیر بار شاه نرفت. طیب و حاج اسماعیل، هر دو میدانی بودند و حاج اسماعیل پرونده‌ای بسیار قطور از مبارزه و همراهی با حوزه در ساواک داشت. نصیری، رئیس ساواک آنها را شکنجه می‌کرد که بگویند برای تظاهرات پانزده خرداد از خمینی پول گرفته‌اند و به میدانی‌ها داده‌اند تا تظاهرات کنند. طیب زیر بار این تهمت نرفت. خمینی پسر پیغمبر(ص) بود و طیب هر گناهی هم انجام دهد خودش را شرمنده رسول‌الله(ص) نمی‌کرند. شکنجه‌هایش سنگین بود، اما طیب دروغگو نبود. ترسو هم نبود و در مقابل بازجوها ایستادگی می‌کرد. حتی می‌گفت که برای شاه دوستی‌اش مدرک هم دارد. اما بازجوها می‌دانستند که او می‌خواهد زیرکی به خرج دهد و تقیه کند. روزها و شب‌های زندان برای طیب پر از شکنجه و درد بود. حالا زندانیان بی‌صفت هم به تحریک ساواکی‌ها علیه او شعار می‌دادند که «مرگ بر طیب خون‌آشام» و مدام او را مورد ضرب و شتم قرار می‌دادند. اما طیب یاد گرفته بود ترسو نباشد و مثل اربابش شجاعانه حرف حق بگوید.
بیرون از زندان اما غوغایی بود. طرفداران طیب هر کاری که می‌توانست موجب آزادی او شود، انجام دادند. «آیت‌الله بهبهانی» نیز همراهی‌شان کرد، اما رژیم می‌خواست با کشتن طیب زهر چشمی از مردم بگیرد تا دیگر «حسینی صفت و خمینی یار» نباشند. حکم اعدام طیب صادر شد به جرم دروغین «گرفتن پول از آقای اسماعیل رضایی» که او هم از «جمال عبدالناصر مصری» گرفته تا علیه شاه و به نفع خمینی در کشور مصرف کند؛ دادگاهی سیزده جلسه برای چهارده نفر محکوم پانزده خرداد که در آن حکم اعدام طیب و حاج اسماعیل صادر شد. طیب باید آخرین دفاع را می‌کرد. محکم ایستاد و گفت: من در عمرم خیلی گناه کرده‌ام و از خیلی چیزها گذشته‌ام. اما انقلاب آیت‌الله خمینی یک قیام دینی است. اینجا دیگر نمی‌توانم گذشت کنم. چون از دینم نمی‌توانم بگذرم.
حالا یازده آبان 1342 است. ساعت شش و ده دقیقه صبح، آفتاب هنوز طلوع نکرده، هر دو مثل قدیم، مثل حاجی بازاری‌ها لباس می‌پوشند و با وقار می‌روند که کشته بشوند. 24 تیر می‌شود روزی دو نفرشان. طیب وصیت‌نامه می‌نویسد؛ از خدا طلب یاری می‌کند و اعلام مسلمانی و اعتقاد به چهارده معصوم(ع) و می‌نویسد: ثلث دارایی این‌جانب را اول سی هزار تومان سهم امام و سهم سادات بدهید و امسال نماز و روزه بخرید و من را در مکان شریف حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) دفن نمایید؛ که فرمودند: من زار عبدالعظیم بری کمن زار حسین بکربلا... و باز هم عاشق نام معشوق را می‌برد. طیب می‌خواهد جایی دفن شود که مثلا کربلاست زیارتش.
رژیم می‌خواست با این کار، مردم را بترساند و سر جایشان بنشاند و خودی نشان دهد. نتیجه‌اش شد الگوگیری و شجاعت‌یابی بیشتر. مراسم ختم‌ها برای طیب و حاج اسماعیل به راه افتاد؛ آن هم با شکوه و پی‌درپی. برای اولین بار در حوزه علمیه قم برای یک غیر روحانی یک پارچه تعطیل شد و در همه مساجد نماز میت خواندند و روضه گرفتند. «امیرالله حکیم» هم در عراق به خاطر شهادت طیب حاج‌رضایی 40 سال نماز و روزه استیجاری مقرر کردند.
امام فرمود: مادرت به عزایت بنشیند! حُر سرش را پایین انداخت و گفت: چه کنم که مادر شما فاطمه زهراست. و چیزی نگفت. حُر مقابل پسر پیغمبر ادب کرده بود. قدر و منزلت حسین فاطمه(س) را می‌دانست، اما سرسپرده یزید بود. روز عاشورا رسید. حُر دو طرف را می‌دید. هرچه که می‌کرد، نمی‌توانست خودش را از قید معرفت رها کند و بند دنیا شود. همه عالم مقابل حسین صف کشیده بودند پس کشته شدن او حتمی بود. حُر طاقت نیاورد؛ کفش‌هایش را به گردن آویخت و رفت طرف لشکر حسین. آقا وقتی شنیدند که حُر آمده به علی‌اکبر(ع) فرمودند: «پسر عمویت را دریاب!» و علی‌اکبر به استقبال حُر رفت.
قصه شیرین و جانسوز طیب، قصه حُر انقلاب ماست. طیبی که اگر چند صباحی به دنبال گناه رفت، اما قدر و منزلت خاندان پیامبر(ص) پیش چشمش و درون وجودش از آسمان و زمین بیشتر بود. ادب داشت. معرفت داشت و این شد که توانست نفسش را سرکوب کند و بر پیشانی انقلاب ما شیرین بدرخشد. سلام بر او و همه آزادگان جهان!




1389/7/1 1:6

اشاره

طبق برخی اسناد تاریخی، وقتی حضرت رضا(ع) به شلمچه رسیدند، تأمل کردند و فرمودند: «روزگاری بهترین پیروان ما در این سرزمین ماوا می‌گیرند.» کاروان امام(ع) از شلمچه عبور کرد، شهرها و منزلگاه‌های بسیاری را پشت سر گذاشت تا سرانجام به خراسان رسید. زمان نیز 1290 سال گذشت تا به واپسین سال‌های قرن بیستم رسید.

نقطه‌ای در شلمچه وجود داشت که چهارصد نفر از رزمنده‌های خراسان آنجا قتل‌عام شدند و تانک‌های عراقی از روی جنازه‌های آن‌ها رد شدند که بعدها حتی شناسایی آن‌ها هم ممکن نبود. برخی از آن شهدا هنوز هم گمنام‌اند. این نقطه بین ما بچه‌های رزمنده به فلکة امام رضا(ع) معروف شده. من برای اینکه قتلگاه آن چهارصد شهید گم نشود، چند پرچم، تعدادی آجر و کلاه آهنی را که از زمان جنگ آنجا باقی مانده بود، در این نقطه به‌عنوان نشانی قرار دادم. 
الان دقیقاً در نقطه مرکزی یادمان که از سطح زمین پایین‌تر است و اسناد و مدارک شهدا درون محفظه شیشه‌ای قرار گرفته، واقع شده است. آن سازه آهنی هشت‌ضلعی هم در محل ایستادن رهبر معظم انقلاب که در حقیقت قدمگاه ایشان است، قرار گرفته. من اعتقاد دارم پیوند این دو نقطة جغرافیایی در کشور ما، یعنی شلمچه و مشهد که از 1320 سال پیش آغاز شده، همچنان در تاریخ تداوم خواهد یافت.
1320 سال پیش بود. کاروانی هجرت تاریخی و سرنوشت‌سازش را از مدینه به‌سوی خراسان آغاز کرد. این کاروان از منزلگاه‌های متعددی عبور کرد تا به بصره و مرز ایران رسید. کاروان از مرز بصره وارد شلمچه شد تا هشتمین امام در خاک ایران قدم بگذارد و این چنین خاک شلمچه، اولین نقطة جغرافیایی کشور ما بود که میزبان آن حضرت شد و دروازة ورود امام رضا(ع) به ایران لقب گرفت. 
طبق برخی اسناد تاریخی، وقتی حضرت رضا(ع) به شلمچه رسیدند، تأمل کردند و فرمودند: «روزگاری بهترین پیروان ما در این سرزمین ماوا می‌گیرند.» کاروان امام(ع) از شلمچه عبور کرد، شهرها و منزلگاه‌های بسیاری را پشت سر گذاشت تا سرانجام به خراسان رسید. زمان نیز 1290 سال گذشت تا به واپسین سال‌های قرن بیستم رسید. مردی از تبار پدر امام رضا(ع) پرچمدار اسلام در این نقطه از کره خاکی شد. انقلاب او که به پیروزی رسید، بلافاصله جنگی درگرفت که طولانی‌ترین جنگ قرن نامیده شد. در ماه‌های نخست جنگ، وادی شلمچه خونین شد و بسیاری از رزمنده‌ها در این نقطه به شهادت رسیدند که در میان آنها تعداد زیادی از رزمنده‌های خراسان نیز حضور داشتند. بعدها هم بسیاری از بچه‌های رزمنده خراسان در این نقطه به شهادت رسیدند؛ طوری که طبق آمار، بیشتر شهدای خراسان در شلمچه به شهادت رسیده‌اند. بین بچه‌های رزمندة خراسان، شلمچه جایگاه معنوی ویژه‌ای دارد. آن‌ها این سرزمین را قدمگاه و قرارگاه حضرت رضا(ع) می‌دانند و با آن انس و الفت غریبی دارند. نسبت عاطفی و روحی‌ای که باعث شد بعدها پس از پایان جنگ، اولین یادمان مناطق عملیاتی در شلمچه به همت رزمندگان خراسان بنا شود. 
حاج ماشاءالله آخوندی، یکی از این رزمنده‌هاست که او را می‌توان مبدع و طراح اولین یادمان شهدای شلمچه نامید. حاج ماشاءالله دربارة ساخت یادمان ابتدایی شلمچه حرف‌های شنیدنی دارد: «جنگ که تمام شد، ما به‌عنوان تخریب‌چی در مناطق عملیاتی ماندیم و زندگی زلالی را پس از جنگ با شهدا آغاز کردیم. در مناطق مختلف عملیاتی هم حضور می‌یافتیم، از جمله در شلمچه. همه می‌دانند که ما بچه‌های رزمندة خراسان الفتی غریب با شلمچه داریم. بیشتر هم‌رزمان ما در این نقطه از جبهه به شهادت رسیده‌اند؛ به‌خصوص در عملیات‌های کربلای چهار و پنج. آن سال‌های پس از جنگ که من در مناطق عملیاتی بودم، هر وقت به شلمچه می‌رفتم، به شدت محزون و دل‌تنگ می‌شدم. دیده بودم که خیلی از شهدای ما در این سرزمین به شهادت رسیده‌اند، اما کسی یادمان یا مزاری برای آن‌ها نساخته است. نقطه‌ای در شلمچه وجود داشت که چهارصد نفر از رزمنده‌های خراسان آنجا قتل‌عام شدند و تانک‌های عراقی از روی جنازه‌های آن‌ها رد شدند که بعدها حتی شناسایی آن‌ها هم ممکن نبود. برخی از آن شهدا هنوز هم گمنام‌اند. این نقطه بین ما بچه‌های رزمنده به فلکة امام رضا(ع) معروف شده. من برای اینکه قتلگاه آن چهارصد شهید گم نشود، چند پرچم، تعدادی آجر و کلاه آهنی را که از زمان جنگ آنجا باقی مانده بود، در این نقطه به‌عنوان نشانی قرار دادم. یادم هست تعداد زیادی کلاه آهنی گذاشتم تا زیادی شهدای آنجا را نشان دهم. هر چند که تعداد آن شهدا از این کلاه‌ها خیلی بیشتر بود. به این ترتیب اولین یادمان شهدای شلمچه شکل گرفت. چندی بعد در نوروز سال 71 یا 72 بود که ما با تعدادی از پدران و مادران شهدا به مناطق علمیاتی رفتیم. آن موقع هنوز اردوهای راهیان نور و بازدید از مناطق عملیاتی مرسوم نبود. قرار شد ما یکی ـ دو روزی را هم در شلمچه باشیم. شب آخری که شلمچه بودیم و بیست ساعت بعد باید آنجا را ترک می‌کردیم، به اتفاق تعدادی از پدران و مادران شهدا تصمیم گرفتیم این یادمان اولیه را گسترش دهیم و آن را بهتر و با شکوه‌تر بسازیم. خودمان پولی روی هم گذاشتیم و رفتیم از خرمشهر که در نزدیکی شلمچه است، گچ و آجر و مصالح لازم را خریدیم. پدر یکی از شهدا که حالا به رحمت خدا رفته، بنّا بود و به ما کمک می‌کرد. خلاصه، با همان امکانات کم، از ساعت هشتِ شب تا نزدیک صبح، بنا را کامل‌تر و با شکوه‌تر با یک هشت‌ضلعی فلزی که روی آن قرار می‌گرفت، ساختیم. مخصوصاً هم هشت‌ضلعی ساختیم. چون می‌خواستیم نسبت و ارتباط شلمچه به عنوان قرارگاه شهدای خراسان و بسیاری دیگر از شهدا با امام رضا(ع) حفظ شود. در حین ساخت هم آن شب اتفاقاتِ عجیب و غریبی افتاد و حال و هوای غیر قابل توصیفی بین ما پیش آمد که بیانش بماند برای بعد. آن‌شب احساس مشترک و قانونِ نانوشته‌ای در ذهن ما و خانوادة شهدا به وجود آمد و آن این بود که فکر می‌کردیم ممکن است مقام معظم رهبری، روزی به مقتل شلمچه تشریف بیاورند و بالاخره در سال 78 ایشان به شلمچه تشریف آوردند و این نقطه را به‌عنوان دروازة ورود امام رضا(ع) و ولایت به ایران نامگذاری کردند و بلافاصله هم با تدبیر ایشان، ساخت یادمان فعلی شلمچه که در حقیقت می‌توان آن را سومین یادمان شهدای شلمچه دانست، به همت استان قدس رضوی شروع شد. آن موقع ارتش، سپاه و نیروهای تفحص در شلمچه حضور داشتند و این نقطه پُر از مین،‌ هنوز حالت جنگی داشت و اتفاق نظری هم وجود نداشت که یادمان شلمچه با این وسعت و شکوه ساخته شود. به نظر من، ساخت این یادمان اگر به نهادی غیر از آستان قدس واگذار می‌شد، مورد مخالفت قرار می‌گرفت. مشکلات و مخالفت‌هایی آن زمان وجود داشت که الان قابل بیان نیست. فقط می‌توان گفت با تدبیر و دوراندیشی مقام معظم رهبری، ساخت این یادمان آغاز شد و نمایندگان معظم‌له هم در جریان ساخت آن در شلمچه حضور می‌یافتند. بعد از چهار سال، ساخت یادمان به پایان رسید و اردوهای راهیان‌نور به شکل جدی آغاز شد. آن بنای ابتدایی که ما ساخته بودیم، الان دقیقاً در نقطه مرکزی یادمان که از سطح زمین پایین‌تر است و اسناد و مدارک شهدا درون محفظه شیشه‌ای قرار گرفته، واقع شده است. آن سازه آهنی هشت‌ضلعی هم در محل ایستادن رهبر معظم انقلاب که در حقیقت قدمگاه ایشان است، قرار گرفته. من اعتقاد دارم پیوند این دو نقطة جغرافیایی در کشور ما، یعنی شلمچه و مشهد که از 1320 سال پیش آغاز شده، همچنان در تاریخ تداوم خواهد یافت.»(1) 
اما ساخت یادمان فعلی شلمچه را مهندس جوانی به نام «شهرام قهرمان» بر عهده داشته است که حرف‌ها و خاطرات او از ساخت یادمان باشکوه شلمچه در طول چهار سال شنیدنی و جالب است: «آن روزهایی که پیشنهاد ساخت یادمان شلمچه را به من دادند، تازه از سوئد برگشته بودم. مهندس عمران جوانی بودم که به دنبال رؤیاهای جوانی‌ام می‌گشتم. خیلی هم نازک‌نارنجی و اتوکشیده بودم؛ طوری که همیشه عینک آفتابی می‌زدم تا یک وقت گرمازده نشوم. جنگ را هم ندیده بودم. به تعبیر خودم، وقتی رسیدم که داشتند نیزه‌ شکسته‌های جنگ را جمع می‌کردند؛ اما چه شد که من با آن روحیات در بیابان گرم و سوزان شلمچه که خودم دمای 65 درجة آن را با دماسنجم ثبت کردم، چهار سال ماندم تا یادمان شهدای شلمچه ساخته شود، به نظرم به امام رضا(ع) و فرزندان شهید آن بزرگوار در شلمچه مربوط است. همین‌قدر بگویم که وقتی قرار بود آخرین سنگ بنای این یادمان که یک کاشی فیروزه‌ای با کلمة مبارک «یا فاطمه‌الزهرا» بود، گذاشته شود؟ معمار رفت تا آن را سر در یکی از هشت ضلع یادمان نصب کند. وقتی او بالا رفت تا این کاشی را سر جایش بگذارد، من که پایین ایستاده بودم و نگاه می‌کردم، از خودم پرسیدم یعنی تمام شد و من باید از شلمچه برگردم؟ طاقت نیاوردم و از معمار خواهش کردم اجازه دهد من جای او این کار را انجام دهم. خودم بالا رفتم و آن کاشی فیروزه‌ای با اسم مبارک «حضرت فاطمه(س)» را بر روی قلب و چشم‌هایم گذاشتم، زیارتش کردم، بوسیدم و این آخرین سنگ بنا را سر جایش گذاشتم؛ تا ساخت یادمان شلمچه به پایان برسد. پایین که آمدم، به شکرانة نعمتی که خدا به من داده بود، دو رکعت نماز شکر در بیابان شلمچه خواندم و گفتم: خدایا به خاطر این چهارسال، شکر! همین. 
صادقانه اعتراف می‌کنم که در ساختن یادمان شلمچه، سختی‌ها و مرارت‌های بسیاری کشیدم. روزهای خیلی سختی را بدون امکانات گذراندم؛ اما باز هم صادقانه اعتراف می‌کنم که از آن مرارت‌ها و روزهای سخت، چیزی شیرین‌تر و جذاب‌تر و لذت‌بخش‌تر در این دنیا وجود ندارد. من در آن چهار سال خلوت‌های عاشقانه‌ای در تنهایی‌هایم که گاهی هیچ‌کس همراهم نبود، با خدا و با شهدای شلمچه داشتم. آن چهار سال، انرژی و نیرویی به من داد که در این سال‌هایی که از شلمچه برگشتم، با ذخیره آن چهار سال زندگی می‌کنم و حالا دوباره خدا را شکر می‌کنم که افتخار ساخت یادمان باشکوه شلمچه را نصیب و روزی‌ام کرد. لحظه‌به‌لحظه مرا یاری رساند تا تجربه‌ای بی‌نظیر و لذت‌بخش را نه فقط در کارنامة کاری‌ام، بلکه در زندگی‌ام به ثبت برسانم تا ان‌شاءالله هم در این دنیا و هم در آن دنیا به آن ببالم و افتخار کنم.» (2)

پی‌نوشت‌ها:

1. گفت‌وگوی امتداد با ماشاءالله آخوندی

2. گفت‌وگوی امتداد با مهندس شهرام قهرمان

1389/6/31 23:58

غلام‌علی

‌یک‌بار کسی به من گفت این چه مملکتی است که آدم‌ها را به خاطر سردادن شعار عدالتخواهی تهدید می‌کنند. در دل از این عدالتخواهان نازک نارنجی تعجب کردم و فقط به او گفتم: انتظار نداشته باشید به شما مدال بدهند.



هر کس جبهه‌ها را ندیده لابد شنیده است که گاه برای یک پیشروی چند دَه متری، چقدر شهید می‌دادیم. گاه نیرو‌ها پشت میدان مین متوقف می‌شدند و هر متر پیشروی آن‌ها با فدا شدن یک جان پاک انجام می‌شد. گاه یک تیربار دشمن با حجم آتش زیاد، نیروها را زمین‌گیر می‌کرد و کسی باید برمی‌خاست و به سوی آن سنگر می‌رفت و خاموشش می‌کرد. در این راه گاه چند نفر می‌رفتند و بر نمی‌گشتند تا عاقبت راه عبور نیروها باز می‌شد.



سبکبالان خرامیدند و رفتند

مرا بیچاره نامیدند و رفتند

سواران لحظه‌ای تمکین نکردند

ترحم بر من مسکین نکردند

این شعری آشناست. در سال‌هایی که می‌خواستند پرونده شهدا را ببندند، شاعری اصفهانی آن را سرود. آوینی شهید شد. آهنگران آن را خواند و در باغ شهادت باز شد. از آن روز راه راهیان‌نور و پای دوستداران شهادت هم به سرزمین شهدا باز شد. حالا هر ساله انبوهی از جوانان و نوجوانان به سرزمین افلاکیان می‌روند و با افتخار برمی‌گردند. شنیده‌ام یک حکیم به مسئولان راهیان‌نور گفته: بعدش چی؟ یعنی این‌ها بعد چه می‌شوند؟ این جوانان و نوجوانان گناهی ندارند. این‌ها معنویت‌خواه و حقیقت‌طلبند. این مرشدان فرهنگی هستند که باید میدان‌ها را برایشان معلوم کنند، و اِلّا این‌ها در شهر، میدان‌ها و راه‌ها و بن‌بست‌ها را نمی‌شناسند و پس از مدتی خسته و بی‌انگیزه می‌شوند. خُب البته مُد همیشه هم بد نیست. مُدِ شهادت دوستی و چفیه‌اندازی و رزمنده‌نمایی و بسیجی‌انگاری و شهیدبازی بهتر از گیتار بردوش انداختن و عکس هنرپیشه جمع کردن و عاشق فوتبالیست شدن است. این روزها هم مُد بسیجی‌شدن با آن مُد‌های دیگر در حال رقابتی نفس‌گیر است، اما چرا این بسیج آن بسیج نمی‌شود؟



کاش امروز کسی به ما می‌گفت «ای اخوی، میدان عوض شده است.»! هیئت‌های ما آن زمان که مرزهایمان مورد هجوم دشمن قرار گرفت سلاح برداشته و سینه خود را آماج گلوله‌های دشمن کردند. آن زمان که از زمین و زمان، ایمان مردمان این مرز و بوم، بخصوص جوانان را هدف گرفته بودند، هیئت‌ها پناهگاه امنی برای متدینین شدند. آن زمان مرزبان‌های خواب‌زده فرهنگی، ندای دیده‌بان بیدار ما را که خبر از تهاجم و شبیخون و قتل‌عام دشمن می‌داد، نمی‌شنیدند. در این شرایط بود که جوانان پاک فطرت به همراه باقی‌ماندگان دفاع، به هیئت و یاد شهدا و خاطرات جنگ پناه بردند. آن دوران لازم بود و همواره لازم است. اما گویا یک اتفاق دیگر هم لازم بود و آن بهره‌گیری از توشه معنویت و تهذیب جنگ و حفظ روحیه شهادت‌طلبی برای شناخت میدان‌های تکالیف بعدی بود. این اتفاق نیفتاد و گویا اصحاب جنگ و جهاد، دل‌زده از بیرون، می‌خواستند برای همیشه در خلسه کهف‌الشهدا بمانند. این بود که درک نشد باید از پناهگاه خاطرات جنگ با اعتماد به نفس برای جستجوی میدان‌های جدید خارج شد. همین رمز غیبت معنی‌دار خواص اهلِ حق و عاشقان شهدا در میدان عدالت‌خواهی شانزده‌ساله پس از جنگ است. هیئت‌ها و بچه‌های هیئتی‌ تفاوت دیروز و امروز را در نیافتند. دیروز غربت رزمندگان در شهرها و عقب‌ماندگی از زندگی به خاطر دفاع از مرزهای خاکی بود و امروز نوبت غربت مبارزه برای عدالت و عقب‌ماندگی از زندگی به خاطر تسلیم نشدن در برابر تبعیض. دیروز رزمندگان غایب از شهر بودند و امروز غایب در شهر. دیروز نوبت مرگ سرخ در برابر گلوله‌ها بود و امروز نوبت مرگ سیاه در برابر ترکش‌های فقر و تبعیض. دیروز دشمنان خونت را می‌ریختند و امروز آبرویت را. دیروز سلاح نامحسوس دشمنان، بمب‌های شیمیایی بود و امروز سلاح آشکارشان، قانون و مقررات. دیروز تو را با تفنگ اسیر می‌کردند، امروز دزدها و قانوندان‌های قانون‌شکن، با بند و تبصره به زندانت خواهند انداخت.(1)

باید گفت اخوی، امروز میدان عوض شده و لباس رزم هم تغییر کرده. امروز دیگر لباس خاکی بسیجی و لباس سبز سیرِ عراقی، دوست و دشمن را جدا نمی‌کند. همه لباسِ دوست پوشیده‌اند. امروز دشمن با شعار «دخیل خمینی» نه تسلیم می‌شود، که حمله می‌کند. امروز جنگ تأویل شروع شده است. گروهی خواهان برداشت‌های جدید از امام هستند. امام دوستان زیادند، اما جنگ فقر و غنا و قاچاق، معنی اسلام پابرهنگان و اسلام آمریکایی، مفقودالاثر و جنگ پابرهنه‌ها و مرفهین بی‌درد هم به قطعنامه 598 دچار شده است. امروز دیگر تنها فقرا و متدینین بی‌بضاعت، گردانندگان و برپاکنندگان واقعی انقلاب‌ها نیستند، بلکه ایران مال ایرانیان است و در این میان برخی ایرانیان با هم برابرترند!

امروز سال‌هاست بحث مبارزه و رفاه و سرمایه، بحث قیام و راحت‌طلبی، بحث دنیاخواهی و آخرت¬جویی، مقولاتی هستند که عده‌ای پس از جنگ نشان دادند که به‌ رغم نظر امام با هم جمع می‌شوند. امروز به برکت امام دوستان، مرز بین اسلام آمریکایی و اسلام ناب‌ِمحمدی(ص) و اسلام پابرهنگان و محرومان و اسلام مقدس‌نماهای متحجر و اسلام سرمایه‌داران خدانشناس و مرفهین بی¬درد برداشته شده است. امروز دیگر مثلث زراندوزانِ حیله¬گر و قدرت‌مداران بازیگر و مقدس‌نمایانِ بی¬هنر از حصار امام به در آمده و در پی بازپس‌گیری مواضع از دست داده، می‌خواهند مردم را از انقلاب و انتخابشان پشیمان کنند. امروز در صدا و سیمای اهل هنر ما، اسلام ناب محمدی(ص) اسلام فقرای دردمند، اسلام پابرهنگان و اسلام تازیانه‌خوردگان با رنگ و زنگ جاز و پاپ و راک و ژل‌ِمو و کرم پودر و معناگرایی و برزخ‌زدگی و جن‌شناسی صیقل می‌خورد.

کجاست آغاسی دیگری که بسراید «نمازِ بی‌عدالت، بی‌نمازی است‌» تا اگر «عبادت بی‌عدالت حقه‌بازی است» دیگر تکلیف هنر امروز ما روشن شده باشد؟ امروز دیری است که عده‌ای به ما باوراندند مبارزه با رفاه‌طلبی سازگار است. آن‌ها در خطبه و منبر و رسانه به حزب‌اللهی‌های جلنبرپوش فهماندند که مبارزه در راه استقلال و آزادی مستضعفین و محرومان جهان با سرمایه¬داری و رفاه¬طلبی منافات ندارد؛ حالیشان کردند مبارزانِ راه آزادی باید با سرمایه‌داران و مرفهانِ بی‌درد آشتی کنند.(2)

و چشم باز کردیم دیدیم در طول یک دهه، ذائقه و ادبیات و دِماغ ما از روح‌الله خالی شد.



ما هم امروز برای خود اداها و عادت‌هایی پیدا کرده‌ایم؛ سالی یک‌بار به جنوب می‌رویم و دِق دلی در می‌آوریم. آن‌جا پابرهنه می‌شویم و عرفان‌بازی درمی‌آوریم و بعد هم عکسی و چفیه‌ای و آخر هم ثبت‌نام در گردان‌های استشهادی لابد! مناطق جبهه‌ها را محلی برای فراموشی شهر قرار داده‌ایم؛ حال آن‌که جبهه‌ها نه برای فرار از شهر، بلکه برای تجهیز به سوی شهر، نه جایی برای عقده‌گشایی که برای بستن کوله‌پشتی مبارزه در شهر و نه تخلّیگاه که تجلّیگاه و نه دفینه‌ای برای آرزو‌ها که ذخیره‌ای برای شهرهاست. امروز اگر در مجالس شهدا بمانیم و هر شب یک لیتر گریه کنیم و میدان‌های مین زمان خود را نشناسیم و سنگر‌های تیربار زمان بر روی انقلاب را نبینیم، که چه آتش می‌گشایند و تلفات می‌گیرند و تک‌تیرانداز‌ها را در نیابیم که چطور دانه‌دانه از ما کم می‌کنند، ادا در نمی‌آوریم، بدانیم به گَرد شهدا هم نمی‌رسیم.

امروز عدالت، گمشده انقلاب ماست. سال‌هاست پرچم عدالتخواهی بر بالای قلة سنگر استوار فرماندهی در فراز است، اما مرزهای عدالت، دیری است مورد تجاوز دشمن قرار گرفته است. در شانزده سال پس از جنگ، این سال‌های میانی، توقف و رکود و انحراف انقلاب، عدالت و ولایت از هم جدا نشدند. این ما بودیم که جا ماندیم. راستی، در شبِ دراز حمله عدالت ستیزان که یک دَم خواب را در چشم ولایت حرام کردند، ما کجا بودیم و اکنون کجا؟

آری، دشمن اکنون از خرمشهر و آبادن و اهواز و دزفول و اندیمشک و کرمانشاه و مهران و دهلران و تهران ما گذشته و در همه‌جا میدان مین و سنگر کمین و نعل اسبی و خورشیدی کاشته و راه‌ها را از هوا و دریا و زمین بسته است. ما تحت اشغال بی‌عدالتی هستیم و مردم اسیر ما، هر روز قربانی‌های خاموش گورهای دسته‌جمعی تبعیض و در «قبر»ی بزرگ به نام «زندگی» به «مرگ» سلام می‌کنند.

بیچاره این ملت که خوبان و پاکان و فرزندانش کنار قبر شهدا می‌نشینند و اشک می‌ریزند و عقده می‌گشایند و دل صفا می‌دهند و دشمن را نمی‌بینند و نمی‌پایند و رهایش کرده‌اند! بیچاره ما که در هنگامه‌ سال‌های هجوم فقر و فساد و تبعیض نشستیم و برای شهدا «دل ای دل» کردیم؛ بیچاره ما!

ای شهدا، بر ما خرده نگیرید! امروز ما دیر رسیده‌ایم. ما مجروح و اسیر خود شدیم. شما چه سبکبال رفتید. انگار جنس شما با ما فرق داشت. از آن‌سو بر ما کورها و بیچارگانِ خاک‌نشین قبرستان هوس‌ها و عادت‌ها نخندید! شما از فراز افق غیب بر حقیقت جامعه ما نظاره می‌کنید و نور واحد معنویت و عدالت و قداست را می‌بینید. شما جمع میان دعای کمیل و ندبه را در تقدس جامعه‌ای می‌بینید که ضعیف، حق خود را بدون لکنت از قوی باز می‌ستاند. شما دست این نسل نو بالیده را بگیرید! این نسل در حال بیدارشدن است، اما برخی با جان‌کندن نمی‌خواهند این روز را ببینند. بدن‌های تنبل، شکم‌های آماس کرده و نشمینگاه‌های گرم، حس و حال تکان ندارند. اینان در مدیریت جوان بی‌زبان و بی‌قرار عدالتِ این دوران درمانده‌اند. لذا جناح می‌سازند و بلوک می‌بندند و انتخابات‌ها را مهار می‌کنند و بر روی این دیگ جوشان که غُلغل می‌کند، درپوش لرزان حزب و جبهه و جناح می‌گذارند؛ اما این انقلابِ بی‌مهار، پیش خواهد رفت و نسلی بی‌ترمز از بسیجیان عدالتخواهِ آخرت‌جو، ایران عزیز را به میدان عظیم آمادگی برای بزرگ‌ترین نبرد تاریخ بشریت تبدیل خواهد نمود.

پی‌نوشت‌ها

1. به این سخنان مقام معظم رهبری با دانشجویان شیراز توجه نمایید:«شما می‌گویید که ما شعار عدالت می‌دهیم؛ دانشجو را می‌گیرند، اما آن کسی را که به عدالت صدمه زده، نمی‌گیرند... اینجا شما باید زرنگی کنید؛... شما زرنگی‏تان این باشد: گفتمان عدالتخواهی را فریاد کنید؛ اما انتقاد شخصی و مصداق‏سازی نکنید... وقتی شما روی شخص و مصداق تکیه می‌کنید، هم احتمال اشتباه هست، هم وسیله‏ای به‌دست می‌دهید برای این‌که آن زرنگِ قانون‌دانِ قانون‌شکن ـ که من گفته‏ام قانوندان‌های قانون‌شکن خطرناکند ـ بتواند علیه شما استفاده کند.»

2- این‌ها همه تعابیر فراموش شده و مهجور امامِ پرطرفدار ماست.

1389/6/31 23:56

اشاره


خاطراتی که بر دل فرزندش نقش بسته است. وقتی بابا را دیده‌اند کنار تمام آرامش و محبتش، تلاش شبانه‌روزی و فداکاری‌اش برای امام را دیده‌اند و البته یادشان هم هست که بابا یک‌بار برای جبهه یک ماشین کنسرو ماهی خریده بود و او هم در عالم کودکی هرس کرده بود که بخورد و بابا چقدر با او صحبت کرده بود و نازش را خریده بود، اما کنسرو را نداده بود.



نرجس شکوریان‌فرد

چوبش را محکم گرفته بود دستش و نشسته بود سر کوچه. با چشمانش هم همه را و همه‌جا را می‌پایید. تا جوانی را می‌دید که مشکوک می‌زند، می‌رفت سراغش و همان‌جا سرکوچه نگه‌اش می‌داشت. جوان تا محمد را می‌دید که چوب به دستش است و خیلی قاطع و محکم ایستاده و می‌خواهد ممانعت کند،‌ می‌ترسید و خواه و ناخواه حرف‌های محمد را گوش می‌داد. محمد همه صحبتش را با آرامش و طمأنینه بیان می‌کرد. از در محبت و نصیحت وارد می‌شد و اگر هم جوانی می‌خواست قلدری کند، محکم جلویش می‌ایستاد. در این دو‌ ـ سه روزه هیچ‌کس حریف محمد نشده بود. یا با زبان‌خوش یا با تحکم او برگشته بودند. شراب‌فروش هم که دید با این اوضاع بیشتر نمی‌تواند کار کند، بساطش را جمع کرد و رفت. اهالی محل کلی به جان محمد دعا کرده بودند که از این شر و فساد نجاتشان داده است. مدت‌ها بود که توی کوچه بساط شراب‌فروشی راه‌‌انداخته بود و پای جوان‌های لاابالی را به محل باز کرده بود. کسی هم که جلودارش نبود. چون رژیم هم خودش سراپایش شراب‌‌مال شده بود. محمد دیگر طاقت نیاورد. با اینکه شانزده ـ هفده‌ سال بیشتر نداشت،‌ رفت سراغ شراب‌فروش و کارشان به ‌درگیری کشید. تمام مغازه را به‌هم ریخت و شیشه‌های شراب را شکست. کار به ژاندارمری کشید و دو‌ ـ سه‌ روزی هم محمد را زندانی کردند. اما وقتی آزاد شد، رفت سرکوچه و جلوی جوان‌ها را گرفت و محله را پاک کرد. این خُلق محمد بود. مقابل بدی‌ها و زشتی‌ها کوتاه نمی‌آمد و تا نتیجه نمی‌گرفت، ادامه می‌داد. حتی‌ یک‌بار زن‌های محله آمده بودند پیش مادر محمد شکایت کنند. می‌گفتند: پسرت به ما پول داده، مگر ما گداییم؟! مادر، شب که محمد را دیده بود سؤال کرد. محمد گفت: این‌ها همه‌اش توی کوچه می‌نشینند و صحبت می‌کنند. مگر کوچه جای دور هم نشستن است، آن هم برای زن مسلمان. فقط آدم گدا توی کوچه‌ها ولو است. من هم دیدم این‌ها از رفت‌وآمد ما مردها خجالت نمی‌کشند، در چادر هر کدامشان یک سکه انداختم. زن‌ها وقتی دلیل کار محمد را فهمیده بودند، دیگر توی کوچه جمع نشدند.



روحیات خاصی که محمد داشت روز به روز نمودش بیشتر می‌شد. انگار مدام برای خودش برنامه‌ می‌ریخت که یک قدم جلو برود. متوقف‌شدن یا عقب‌گرد برایش معنا نداشت. کودکی‌اش هم همین‌طور بود. خودش می‌رفت مسجد و اذان می‌گفت. بعد هم تکبیر نمازها را می‌گفت و خودش هم نماز می‌خواند. مسجدی‌ها عاشق صدای این کودک شده بودند. می‌گفتند: وقتی صدای اذان محمد را می‌شنویم اشکمان بی‌اختیار از چشمانمان سرازیر می‌شود. حاج آقا هم برایش یک لباس کوچک آخوندی خرید و گفت: تو باید طلبه شوی، با این روحیه‌ای که از حالا داری.



نوجوانی‌اش در شور انقلاب و جلسات سری و پخش اعلامیه شکل گرفت. کلاس‌های تفسیری که آقای ایرانی گذاشته بود، شده بود پاتوق جوان‌های فهیم. جوان‌هایی که دلشان نمی‌خواست جوانی‌شان‌ مثل خیلی‌ها به بطالت بگذرد. محمد پایه ‌ثابت کلاس بود و بعد از جلسه نمی‌رفت؛ حاج‌آقا را سؤال‌پیچ می‌کرد. معلوم بود روی حرف‌ها تمرکز کرده و هفته‌اش را با فکر به آن‌ها گذرانده است. کتاب زیاد می‌خواند؛ کتاب‌های شهید مطهری خوراکش بود. خلاصه، جلسات سرّی مبارزه با شاه هم که هرجا بود، حتماً محمد هم آنجا بود.



یاد گرفته بود کارش برای خالقش باشد؛ بقیه‌اش مهم نبود که چگونه بگذرد. خوش و ناخوش دنیا را مهم نمی‌گرفت که زندگی برایش سخت بگذرد. به خاطر همین هم برایش فرقی نمی‌کرد که همه، جمعه‌ها را استراحت می‌کنند و او تازه باید اول صبح برود بنایی تا شب کار کند که خرج مدرسه‌اش را دربیاورد. تازه شب‌ها راهپیمایی می‌رفت و در درگیری‌ها بود. اهل تدبیر برای خودش نبود. دل به تقدیر خدا داده بود و در سایه آن تدبیر می‌کرد. همین هم می‌شد که خدا مقدرات دنیایی محمد را با زیبایی رقم می‌زد. شاگرد بنا بود. صاحب‌کارش شیفته‌اش شده بود. با اینکه محمد هیجده‌ سال بیشتر نداشت و در فعالیت‌های سیاسی علیه شاه هم شرکت داشت و این یعنی جوانی پرخطر، اما دل اوستا گرفتارش شده بود. آخرش هم دست به‌کار شد و خودش از محمد برای دخترش خواستگاری کرد. با اصرار زیادی که کرد محمد قبول کرد و یک عقد ساده خواندند. به همین راحتی امر سنگین و سخت و هفت‌خوانی ازدواج را خدا برای محمد هیجده ساله، دانش‌آموز، بی‌خانه و... آسان کرد.

شاید شب‌هایی که محمد بالای پشت‌بام به ستاره‌ها خیره شده بود و ساعت‌ها نگاه‌شان کرده بود به تنها چیزی که فکر نکرده بود دنیایش بود. همین هم بود که از همان نوجوانی نیمه‌شب‌ها از جا بلند می‌شد و آرام می‌آمد پایین و می‌رفت گوشه ایوان به نماز می‌ایستاد. زیر آسمان پرستاره به فکر تدبیر دنیایش که می‌افتاد یاد جلوه‌های زیبای خلقت، وادارش می‌کرد که به کس دیگری بیندیشد که همه‌جا را زیر نگاه دارد. و همین سرش را به سجده می‌برد و ندای شکرش را تا خدا بالا می‌برد. نتیجه این می‌شد که همیشه دنبال تکلیفش بدود؛ حتی اگر شب عروسی‌اش باشد؛

مهمان‌ها همه آمده بودند. زن‌ها داخل اتاق و مردها هم در حیاط. آن شب قرار بود خیابان راهپیمایی برگزار کنند. محمد کم‌کم مردها را جمع کرد و از خانه بیرون زدند. یکی ـ دو ساعت بعد، تازه زن‌ها متوجه شدند که مردهای‌شان نیستند و وقتی هم که آمدند کتک خورده بودند. از داماد هم که خبری نبود. نیمه‌های شب بود که محمد آمد. خسته و کتک‌خورده. کمی استراحت کرد و دوباره رفت. یکی از دوستانش در راهپیمایی شهید شده بود و توانسته بودند جنازه را پنهان کنند تا دست ساواکی‌ها نیفتد. حالا می‌خواستند تا صبح نشده پیکرش را دفن کنند. محمد موقع رفتن به مادر و همسرش فلسفه کارش را گفت. فکرش را و چگونه زندگی کردنش را. این را مادر و تازه‌عروسش دیگر برای همیشه می‌دانستند؛ و خدا اداره کننده خوبی است.

آن‌بار که در تظاهرات، وقتی مقابل حرم با گاردی‌ها رودررو شده بودند، همه فرار کردند، اما محمد ایستاد و با قاطعیت، رئیس گاردی‌ها که به مردم توهین می‌کرد را خطاب کرد و گفت: سرهنگ، تو برو گم‌شو. سرهنگ مقابل محمد نتوانسته بود عکس‌العملی نشان دهد و جلوی نیروهایش هم خفیف و خوار شده بود. محمد هم با آرامش از جلوی سرهنگ رد شده به خانه رفته بود. محمد خوابیده بود که زنگ در را زدند. خانمش نماز می‌خواند. زنگ را چندبار دیگر هم زدند، اما محمد بیدار نشد. نماز خانم محمد که تمام شد در را باز کرد. کسی نبود. یکی از همسایه‌ها وحشت‌زده آمد وگفت: فلان سرهنگ بود. خیلی عصبانی بود. قسم می‌خورد که محمد را می‌کشد. برای همین کار آمده بود. خوب شد که در را باز نکردید.



روزها می‌‌رود، می‌گذرد، سایه می‌رود، آفتاب می‌آید و خورشید امام بر کشور می‌تابد. هر چند که غبار جنگ فضا را بپوشاند. اما محمد مسیرش مشخص است. سرباز خمینی بود. حالا هم فرقی نکرده؛ از خیابان‌های شهر به بیابان‌های جنوب می‌رود و اما...

محمد بعد از چند بار جبهه رفتن، زخمی شد. افتاده بود روی تخت بیمارستان. حال خوبی نداشت. ترکش، فک و دندان‌های پایین‌اش را کاملاً از بین برده بود. نه می‌توانست صحبت کند و نه چیزی بخورد. آرام‌آرام آب را با نی در حلقش می‌ریختند. غذا را نرم می‌کردند و به‌صورت آبکی از کنار دهانش به او می‌خوراندند و... و او با چشمانش تشکر می‌کرد.

بعد از چند عمل که دکترها انجام دادند، مرخص شد و به خانه رفت. اما حالا‌حالاها باید می‌رفت و می‌آمد تا شاید بشود برای فک و دهانش کاری کرد. محمد لاغر شده بود و هنوز هم با همان سختی آب و غذا می‌خورد، اما راه می‌رفت. یعنی دستانش، پاهایش و کمرش توان کارکردن داشت. فکرش درست حساب می‌کرد و چشمانش حقایق را می‌دید. پس راه افتاد و دوباره راهی جبهه شد. مسئول ستاد پشتیبانی لشکر 17 شده بود. کار زیاد بود، اما هر چند وقت یک‌بار در بیمارستان بستری می‌شد و دکترها طی یکی‌ ـ دو عمل استخوان یا گوشتی از قسمتی از بدنش جدا می‌کردند و به فکش پیوند می‌زدند. محمد به بچه‌های جبهه نمی‌گفت که دارد برمی‌گردد شهر تا عمل کند. خیلی مظلومانه و غریب کارهایش را انجام می‌داد و تا حالش کمی بهبود پیدا می‌کرد، دوباره مشغول کارها می‌شد. مدام برو، بیا، صحبت کن، چانه بزن، لیست مایحتاج تهیه کن، جنس بخر، بار بزن، ببر انبار،‌ بسته‌بندی کن و به مناطق مختلف ارسال کن و... این‌ها گوشه‌ای از کارهای محمد بود که هر روز و هر شب انجام می‌داد و وقتی هم آخر شب فراغت پیدا می‌کرد و می‌توانست استراحت کند، به دلش وعدة نیمه‌شب را می‌داد. نیمه‌شبی که همراهان محمد از خستگی می‌خوابیدند و او برعکس از خستگی بیدار می‌شد و به نماز می‌ایستاد تا کوفتگی دل و روحش را از بین ببرد.



می‌رفت جبهه و نیازمندی‌ها را می‌سنجید و برمی‌گشت. دنبال تهیه آن‌ها به این در و آن در می‌زد. دیگر همه می‌دانستند که محمد اگر نیازی از جبهه را متوجه شود، محال است که آن را تهیه نکند؛ حتی و اما و اگر هم نداشت.

سراغ بازاری‌ها می‌رفت و ساعت‌ها صحبت می‌کرد تا آن‌ها را از عالم خودشان بیرون بیاورد و کمی هم درد دین و وطن به‌وجودشان تزریق کند که آبادی دنیای‌شان را به آخرتی آباد پیوند بزند. گاهی که می‌دید آن‌ها حرف‌هایش را نمی‌فهمند و باور نمی‌کنند، یک اردوی چند روزه برای‌شان راه می‌انداخت و همراه خودش به مناطق جنگی می‌برد تا از نزدیک مشکلات جبهه و کمبودها را ببینند و فداکاری‌ جوان‌هایی که از تمام لذت زندگی راحت گذاشته‌اند تا آن‌ها راحت کار و کاسبی کنند و پول جمع کنند را ببینند.

مسئولین هم محمد را می‌شناختند و به وقت و بی‌وقت آمدن‌های محمد عادت داشتند؛ به اینکه بیاید و آن‌قدر دلسوزانه پیگیری کند تا آن‌ها مجبور شوند هر چه در توان دارند، کمک کنند.



هر چند از آن زمان سال‌ها می‌گذرد، اما گذر خاطرة محمد در دل‌ها و ذهن‌ها امری امکان‌ناپذیر است؛ مثل خاطراتی که بر دل فرزندش نقش بسته است. وقتی بابا را دیده‌اند کنار تمام آرامش و محبتش، تلاش شبانه‌روزی و فداکاری‌اش برای امام را دیده‌اند و البته یادشان هم هست که بابا یک‌بار برای جبهه یک ماشین کنسرو ماهی خریده بود و او هم در عالم کودکی هرس کرده بود که بخورد و بابا چقدر با او صحبت کرده بود و نازش را خریده بود، اما کنسرو را نداده بود.

محمد رفته است. خاطراتش و اعمال و حرف‌هایش در عالم هستی جریان دارد. هر چند آن‌هایی که مال‌پرستند، این نداها را نشنوند و نبینند، اما جریان هستی رو به سرای روشنایی حقیقت دارد و شهید، حقیقتی است که بر عالم اشراف دارد. و محمد شاهد و مشرف بر همه ماست.

1389/6/31 23:55

تو اوج درگیری با دشمن در ارتفاعات قلاویزان، جایی که تا سه مرحله عراقی‌ها را عقب زده بودیم، در اوج گرما، با انفجار خمپاره‌ها و شلیک گلوله‌ها، دوربین‌به‌دست راه افتادم تا روحیه‌بخش دل پاک بچه‌ها باشم. به سنگری رسیدم بدون سقف، در حالی‌ که بچه‌ها به‌شدت مشغول نبرد بودند. در این میان یکی از این دسته‌های گل من را دید و گفت:

ـ برادر، یک عکس از من می‌گیری؟

ـ عزیزم، رو راست، زیاد فیلم برام باقی نمونده، ناراحت نشیا، عکس یادگاری نمی‌گیرم.

ـ خوب اگر من بهت بگم تا چند لحظة دیگه تو این دنیا نیستم، ازم عکس می‌گیری؟

ـ برادرم، این حرف‌ها چیه، من مخلصتم. (نمی‌تونستم تو چشماش نگاه کنم، یک حس مبهم، ولی زیبایی تو چشماش موج می‌زد. ) بشین فدات بشم، بشین یه عکس خوشگل ازت بگیرم. ولی یه شرط داره؟

ـ چه شرطی قربونت برم؟

ـ این‌که اسم منو حفظ کنی‌!

ـ تو از من عکس بگیر، من هم اسم خودتو و هم اسامی فامیلاتو برات حفظ می‌کنم!

ـ سید مسعود شجاعی طباطیایی!

ـ بابا این‌که یه تریلی اسم شد! می‌تونم همون آقا سیدشو حفظ کنم! (با خنده)

ـ باشه عزیزم، تا ما رو این‌جا نکشی، ول نمی‌کنی. بشین اون‌جا...

ـ حجله‌ای باشه‌ها! آقا سید! صبر کن این عطر تی‌رُزم رو بزنم، مدالمو (مدال غنیمتی از عراقی‌ها) به سینه بزنم.

(حالا بچه‌هایی که پشت خاکریز مشغول تیراندازی بودند، نگاهشون متوجه ما شده بود و از بستن چفیة او به سرش، عطر زدن و مدال آویزون‌کردنش می‌خندیدند. )

ـ کلیک...

ـ دستِ گُلت درد نکنه، زیاد از این‌جا دور نشی‌ها، کارِت دارم...

... هنوز چند قدم دور نشده بودم که صدای الله اکبر بچه‌ها بلند شد. این به این معنا بود که اتفاقی افتاده...

برگشتم، دیدم خمپاره درست خورده بغل دستش. دوربینم را بالا گرفتم، در حالی‌که چشمام از اشک پر شده بود، عکسی از شهادتش گرفتم.

راستی! شما می‌دونید این خودآگاهی از لحظة شهادت، از کجا سرچشمه گرفته بود؟



سیدمسعود شجاعی طباطبایی

1389/6/31 23:54

نگاهی به علی کردم و با افسوس گفتم: «بازم خوش به حال تو. من که اگر حرف از جبهه بزنم ننه‏ام غش می‏کند و آقاجان با کمربند می‏افتد به جانم. به جان علی، عشق جبهه دارد دیوانه‏ام می‏کند.»

علی که از دو ساعت پیش کلافه و بی‏حوصله پای حرف‌هایم نشسته بود، مثل اسپند روی آتش جست زد و با خوشحالی گفت: «آفرین، خودشه!»

با حیرت پرسیدم: «چی خودشه؟»

ـ دیوانگی!

ترش کردم و گفتم: «مرد حسابی، دو ساعته دارم درد دل می‏کنم که ننه‌ ـ بابام نمی‏گذارند بروم جبهه و ماندم معطل که اگه تو بروی جبهه دیگر کی سنگ صبورم می‏شود، حالا تو هم پرت و پلا می‏گویی؟»

علی چفیه نواش را دور گردن انداخت. لباس نظامی خوش رنگ پلنگی‏ پوشیده بود که مخصوص کماندوهاست. نیش‏ علی تا بناگوش باز شد و گفت: «مگر دنبال راهی برای جیم شدن به طرف جبهه نیستی، پسرعموجان؟»

با خوشحالی گفتم: «هستم. چطور؟»

ـ دندان روی جگر بگذار عزیزجان. ببینم، پول ـ مول چقدر داری؟

ـ پول می‏خواهی چه‌کار؟ اگر به فکر این هستی که با رشوه و پول دل مسئول ثبت‌نام را نرم کنی، اشتباه می‏کنی. یک آدم بی‏احساسیه که آن‌ورش ناپیدا.

علی چشم دراند و جیغ زد: «این‌قدر حرف نزن. پرسیدم چقدر پول داری. رد کن بیاد!»

هر چی پول داشتم شد سی و پنج تومان. علی با پوزخند گفت: «اگه چهل ـ پنجاه سال پیش بود، این پول بس بود، اما حالا مجبورم بهت قرض بدهم.»

ـ آخه پول چی؟

ـ صبر داشته باش. نقشه‏ای کشیده‏ام که رد خور ندارد. فقط و فقط باید مثل بچه آدم به حرف‌هایم گوش بدهی و مواظب باشی سوتی ندهی و یک موقع نخندی.



مادرم جیغ زد: «وای! بسم‌اللّه، بچه چه‌کار می‏کنی؟»

برای آن که چشمم به حیاط نیفتد و سرم گیج نرود، سرم ‏را رو به آسمان بلند کردم. دستانم را از دو طرف باز کردم و خوش خوشانه خندیدم و فریاد زدم: «من یک هواپیمای جنگنده هستم. می‏خواهم بروم بغداد را روی سر صدام خراب کنم.»

مادرم یک جیغ بنفش دیگر کشید. پایم لغزید. خدایی شد که با کله به کف حیاط شوت نشدم! کشیدم کنار و دور هرة پشت بام شروع کردم به چرخیدن و جیغ‌ زدن. بعد صدای شلیک مسلسل درآوردم و مثلاً شروع به بمباران بغداد کردم. صدای مادرم و همسایه‏ها محله را پرکرده بود.

از پله‏ها رفتم پایین. زن‌های همسایه که همیشه دنباله همچین سوژه‏ای بودند، ریخته بودند تو حیاط و داشتند شانه و گردن مادرم را می‏مالیدند و با چشمان حیرت‌زده نگاهم می‌کردند. مادرم ناله کرد: «ای خدا، بچه‏ام از دست رفت. دیوانه شده.»

صغرا، دختر همسایه دیوار به دیوارمان به بازوی مادرش چسبید و گفت: «من می‏ترسم.»

می‏خواستم در همان عالم دیوانگی یک اردنگی مشتی حواله‏اش کنم، اما فکر بهتری بر سرم زد. رفتم جلو و دستانم را شبیه تفنگ بلند کردم و صدای تیراندازی درآوردم.

مادر صغرا دستپاچه شد و دخترش را پشت خودش جا داد و گفت: «حیوونی راستی راستکی خُل شده‌ها.»

زن‏های همسایه پقی زدند زیر خنده. درجا شیرجه زدم تو حوض وسط حیاط. آب پاشید روی سر جماعت. از سرما داشتم می‏مردم. از حوض پریدم بیرون و نعره زدم: «من یک زیردریایی هستم. می‏خواهم کشتی‏های عراقی را غرق کنم.» اما تو دلم داشتم به خودم بد و بیراه می‏گفتم که چرا در آن سیاهی زمستان که تف می‏کنی، تکه یخ روی زمین می‏افتد، تو حوض شیرجه زدم!

دویدم تو اتاق‏ها و شروع کردم به لگد و پنجول انداختن به در و دیوار و لحاف و تشک. با لگد قابلمه پر از آبگوشت را پرت کردم تو حیاط. متکا را گذاشتم روی سرم و با کله رفتم تو سینه دیوار. در همین لحظه آقاجان و عمو اصغر از راه رسیدند. دست و پایم را گرفتند تا آرام شوم. جیغ می‏زدم و خودم را تکان می‏دادم تا از دستان پُر زورشان نجات پیدا کنم. عمواصغر گفت: «باید ببریمش پیش دعانویس. جنّی شده!»

مادرم گریه‏کنان گفت: «طفل معصوم از بس جبهه جبهه کرد، مغزش تکان خورد و خُل شد. یا ضامن آهو! دستم به دامنت. بچه‏ام را شفا بده!»

ـ باید ببریمش پیش دکتر اعتماد. شاید بفهمد دردش چیه.

علی با نگرانی ساختگی جلوتر آمد و با دلسوزی نگاهم کرد و چشمکی ریز زد و گفت: «بله، تنها راه همینه.»

لحظه‏ای بعد در حالی‌که دست و پایم بسته بود و روی شانه عمو بودم، روانه مطب دکتر اعتماد شدیم. علی از پشت سر می‏آمد و هر هر می‏خندید و من خدا خدا می‌کردم که نقشه‏مان بگیرد و دکتر اعتماد آبروریزی نکند.

مادرم آلوچه آلوچه اشک می‏ریخت و در حالی‌که یک بند دعا و صلوات می‏فرستاد و به من فوت می‌کرد. مطب دکتر اعتماد شلوغ بود. اما آقاجان و عمواصغر بی‏توجه به جماعت در را باز کردند و مرا مثل گوشت قربانی انداختند روی تخت کنار دیوار. دکتر اعتماد که یک پیرمرد لاغر و چروکیده با عینک شیشه کلفت بود با صدای نازکش جیغ زد: «اینجا چه خبره؟»

مادرم دماغش را با پر چادر گرفت و گفت: «آقای دکتر، دستم به دامنت. بچه‏ام دیوانه شده.»

ـ من که روانشناس نیستم.

علی رفت جلو و گفت: «سلام جناب دکتر. حال شما خوبه؟»

دکتر اعتماد با دیدن علی تُرش کرد و گفت: «دورش را خلوت کنید.»

عمواصغر گفت: «مراقب باشید آقا دکتر. مشت و لگد سنگینی دارد!»

دکتر اعتنایی نکرد و بالای سرم آمد. چشمم به قیافه‏اش که افتاد، کم مانده بود پقی زیر خنده بزنم. دکتر به بهانه اینکه می‏خواهد نبض‏ام را بگیرد با انگشتان لاغر و استخوانی‏اش مچ دستم را محکم فشار داد و آهسته گفت: «امان از دست شما بچه‏های پررو!» بعد سر بلند کرد و گفت: «یک جنون آنی.»

آقاجان با نگرانی پرسید: «یعنی چی آقای دکتر؟»

دکتر اعتماد با بداخلاقی گفت: «یعنی اینکه عاشق شده و آدم عاشق دچار همچین جنونی می‏شه. ببینید دردش چیه.»

آقاجان با حیرت به مادرم نگاه کرد و گفت: «عاشق کی شده؟»

مادرم که گریه و دعا یادش رفته بود، گفت: «خاک عالم، بچه‏ام تو حیاط یه نگاه‌هایی به دختر کبراخانم می‌‌کرد.»

کار داشت خراب می‏شد. شروع کردم به داد و هوار کردن.

ـ کربلا کربلا ما داریم می‏آییم.... ای صدام نامرد، صبر کن تا بیایم و به خاک سیاه بمالمت! جنگ جنگ تا پیروزی!

علی سریع گفت: «این عاشق جبهه شده، نه عاشق صغرا.»

دکتر گفت: «اگر می‏خواهید حالش خوب شود، باید اجازه بدهید که جبهه برود.»

آقاجان گفت: «اگر با جبهه رفتن حالش خوب می‏شود، من حرفی ندارم. فقط حالش خوب شود.»

مادرم گفت: «حرف دل مرا زدی حشمت‏خان!»

کم‌کم دست و پایم شل شد. سه روز بعد من و علی، پسرعموی نازنینم روانه پادگان آموزشی شدیم تا بعد به جبهه برویم؛ جبهه‌ای که صد تومان ناقابل خرجش کرده بودم.

داوود امیریان

1389/6/31 23:53

مادرش گوش‌هایش را در کودکی سوراخ کرده او را غلام حضرت علی(ع) و نذر آن بزرگوار کرده بود. او هم زیبا و عاشقانه درست مانند سرورش علی(ع) بر سجاده نماز با تیری که دشمن کافر به سرش شلیک کرده بود به شهادت رسیده و به‌سوی پروردگار منان شتافت.
اسحاق پورملکی، فرزند درویش‌علی، متولد شهر حسن کیف، واقع در منطقه کلاردشت بود.
گفته بود: گمان نمی‌کنم که دیگر مرا ببینید. تا چهل‌روز دیگر یا نامه‌ام می‌آید یا خودم. ولی پسرم، چرا باید درست بعد از چهل‌روز سجاده خونی‌ات را به من می‌دادند؟ چرا باید فرق شکسته‌ات به دستم می‌رسید؟ ای کسی که شنوایی‌ات را که در اثر موج انفجار از دست داده بودی، تنها با یک شب عشق‌بازی با حضرت صاحب‌الزمان(عج) درمان نمودی! ای کسی که نیامده از میدان نبرد به مزار شهدا می‌رفتی و تاب و قرار نداشتی! آخر چطور خود را راضی کنم؟
از مادر بزرگوار شهید ارجمند سوغات شلمچه را پرسیدم، گفت: مشتی خاک، خاکی که مرا مدهوش کرده بود. خاکی که بوی اسحاق را می‌داد و خاکی که خون پسرم میان آن جاری شده بود.

آری، اسحاق هم مانند خیلی از کبوترهای دیگر در 26 دی‌ماه 1360 در شلمچه آسمانی شد. پس یادمان باشد اگر قدم بر خاک مقدس شلمچه نهادیم، آرام‌تر قدم برداریم. چرا که در جای‌جای آن قلب هزاران شهید زنده می‌تپد.
برادر محترم شهید می‌گفت: «اسحاق از کلاس چهارم ابتدایی دارای این خصوصیات بود و با مطرح‌شدن انقلاب شکوهمند اسلامی، زمینه‌های ظهور کمال در او ایجاد شد و شرکت در تظاهرات و همکاری‌هایش با پایگاه مقاومت بسیج دفتر امام‌جمعه شهر، او را کاملاً عاشق دین و انقلاب کرده بود. با این که تحصیلات خوبی هم داشت، سال سوم دبیرستان را به مقصد دانشگاه واقعی رها کرد و عازم جبهه‌های نبرد شده و با چندبار رهسپاری به جبهه‌های غرب و جنوب به هدف واقعی خود دست یافته، شربت شیرین شهادت را نوشید.

خاطرات مادر و برادر شهید اسحاق پورملکی

یوسف اعلایی

1389/6/31 23:32

اشاره
رضای «شیر پاک» خورده، جبهه هم رفت. حتی در یکی ـ دو عملیات ترکش هم خورد ولی... شاید نفهمید که برای چی و چطور به جبهه رفت.
امروز رضا برای خودش تاجری شده میلیاردر. دیگر با هیچ‌کدام از بچه محل‌های قدیمی نمی‌پره، مگر اینکه طرف اهل تجارت و معامله باشه. آن هم صابون رضا به تنش نخورده و کلاهش رو برنداشته باشه.

شیر پاک‌خورده
حمید داوودآبادی

«مگر آن که می‌داند، با آن که نمی‌داند برابر است؟» قرآن‌کریم
آن که فهمید:
وقتی بچه‌ها به پیرمرد گیر دادند که از خاطرات فرزندش محمدرضا بگوید، اول طفره رفت و گفت چیز زیادی از او به یاد ندارد. دست آخر خدابیامرز، یکی از خاطراتی را که از دید خودش ساده می‌آمد، تعریف کرد. آن پدر که امروز جایش در خانه دو فرزند شهیدش مهرداد و محمدرضا خالی است، گفت:
ـ اون روزها ما توی محله «بازار دوم» نازی‌آباد می‌نشستیم. محمدرضا یازده سال بیشتر نداشت. کلاس پنجم دبستان بود. توی خونه دراز کشیده بود و داشت مشق‌هاش رو می‌نوشت. خودم بلند شدم رفتم نونوایی و دو تا نون بربری داغ و برشته گرفتم و اومدم خونه.
عطر خوش بربری داغ که توی خونه پیچید، محمدرضا از روی کتاب و دفترش پرید و اومد طرف من تا تکه‌ای نون بگیره. هنوز دستش به نون نرسیده بود که مکثی کرد و گفت:
ـ بابا... مگه نونوایی خلوت بود؟
گفتم: «نه. اتفاقاً خیلی هم شلوغ بود. چطور مگه؟»
ـ آخه شما خیلی زود برگشتین.
بادی به غبغب انداختم و گفتم:
ـ خب، شاطر نونوا من رو می‌شناخت. بدون نوبت دو تا نون داد و منم زود اومدم خونه. مگه چیزی شده؟
محمدرضای کوچولو، اخم‌هایش درهم رفت و گفت:
ـ بابا... شما حق مردم رو رعایت نکردین... این نون حرومه خوردنش. شما باید می‌رفتین توی صف می‌ایستادین و مثل بقیه مردم نون می‌گرفتین.
محمدرضا اصلاً به آن نون دست نزد و رفت نشست سر درس و مشقش.
«محمدرضا تعقلی» 16 سال بیشتر سن نداشت (یک سال کم‌تر از پسر کوچک من) که 25 اسفند 1364در عملیات والفجرهشت در شهر فاو، به شهادت رسید.
آن‌که نفهمید:

رضا، از بچه‌های محل، یکی ـ دو سالی از بقیه بزرگ‌تر بود. آن روزها، رضا توی «کمیته انقلاب اسلامی» مرکز کار می‌کرد که وظیفه خطیر برقراری نظم و امنیت شهر دست آن‌ها بود.
آن سال‌ها که زمان جنگ بود، به دلیل تحریم‌های خارجی و کمبود مایحتاج مردم، خیلی از اجناس و لوازم خوراکی، یا به صورت «کوپنی» توزیع می‌شدند یا با «دفترچه بسیج اقتصادی»؛ که برای هر خانواده سهمیه مشخصی داشت.
«شیر» که در خانواده‌ها به‌خصوص به‌عنوان غذای واجب کودکان، هر روز صبح علی‌الطلوع، مقدار محدودی بین مغازه‌ها توزیع می‌شد، از آن دست مواردی بود که زن‌های خانه‌دار، آفتاب نزده، در سرمای سوزان زمستان، چادر به سر توی صف طویلی که جلوی بقالی‌ها و سوپرمارکت‌ها تشکیل می‌شد، می‌ایستادند، بلکه بتوانند یک یا دو شیشه نیم‌لیتری «شیر پاک» بگیرند و برای کودکان خردسال خود ببرند.
غالباً هم شیر کم می‌آمد که آخرش یا به تعدادی نمی‌رسید و با صورت‌های سرخ از شلاق سرما، دست خالی برمی‌گشتند، یا بین مردم و مغازه‌دار دعوا می‌شد که:
ـ تو شیرها رو قایم کردی تا به آشناهای خودتون بدی...
چندبار «نادر محمدی» (23 اسفند 1362 در عملیات خیبر در جزیره مجنون به شهادت رسید) به رضا گیر داد و گفت:
ـ ببین رضا جون، این کاری که تو انجام می‌دی، از چند نظر مشکل داره. اول این که تو حق‌الناس رو رعایت نمی‌کنی. حق اون پیر زن‌هایی که توی سرما اومدن وایسادن که یه شیشه شیر گیرشون بیاد رو داری پایمال می‌کنی که اصلاً حرومه. بعد هم اینکه با این کار تو که جلوی چشم مردم می‌ری سر جعبه‌های شیر و بدون نوبت و بی‌اهمیت و احترام به مردم، یه شیشه ورمی‌داری و قلوپ قلوپ سر می‌کشی، مردم که همه تو رو می‌شناسن و تازه بعضی وقتا هم با لباس کمیته می‌ری، نسبت به نیروهای انقلاب بدبین و عصبانی می‌شن. پس تو داری چند کار خلاف انجام می‌دی. ولی این حرف‌ها به گوش رضا نرفت که نرفت. همچنان می‌رفت دم مغازه «قاسم بقال» و قلوپ قلوپ شیر می‌خورد.
رضای «شیر پاک» خورده، جبهه هم رفت. حتی در یکی ـ دو عملیات ترکش هم خورد ولی... شاید نفهمید که برای چی و چطور به جبهه رفت.
امروز رضا برای خودش تاجری شده میلیاردر. دیگر با هیچ‌کدام از بچه محل‌های قدیمی نمی‌پره، مگر اینکه طرف اهل تجارت و معامله باشه. آن هم صابون رضا به تنش نخورده و کلاهش رو برنداشته باشه.
رضای میلیاردر، امروز سه عدد ناقابل همسر ابتیاع فرموده و گاه‌به‌گاه، لبی هم به «حقه» می‌چسبونه؛ یعنی «آر.پی.جی»‌زن قهاری شده واسه خودش. البته نه از نوع جنگی، از آن نوع که با آن «تریاک» تناول می‌فرمایند.

1389/6/31 23:30

داوود امیریان، یک کار تحقیقی گسترده درباره گردان ذوالجناح شروع کرده است. گردان ذوالجناح، قاطرهایی بودند که بخش عمده‌ای از بار دفاع هشت‌ساله را بر دوش (بخوانید: بر پشت) کشیدند. اگر خاطره‌ای، عکسی، اطلاعاتی دارید، برای امتداد ارسال کنید.

داوود امیریان
از خواب پریدم. صدای شلیک و داد و هوار می‏آمد. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فکری شدم که دشمن به پادگان حمله کرده و می‏خواهد ما را قتل‌عام کند. نجف‏پور با آن هیکل گنده‏اش دوید و پایم را لگد کرد. خواب‏آلود و دستپاچه از جا پریدم و دویدم. سرم محکم به فانوس آویخته از سقف خورد. فانوس تاب برداشت و نور بی‏رمقش دور اتاق چرخید و سایه‏ها را روی دیوار کج و معوج کرد.
ـ یااللّه تنبل‏ها، برپا، بروید بیرون!
صدای جیغ میرشجاعی را که شنیدم، دلم کمی آرام گرفت.
ـ بشمار سه بیرون! بشمار یک.
علی از ته اتاق فریاد کشید: باز مسخره‌بازی شروع شد. بابا بگذار کپه مرگ‌مان را بگذاریم!
میرشجاعی چند تیر مشقی دیگر دَر کرد و هجوم برد به طرف علی. تقی غرغرکنان گفت: باز شروع شد، ای بخشکی شانس!
بچه‏ها در حال پوتین پوشیدن شروع کردند به ناله و شکایت کردن:
ـ بی‏انصاف، شب و روز حالیش نیست!
ـ اینجا را با اردوگاه اسرا اشتباه گرفته
هراسان پوتین‏هایم را زیر بغل زدم و از پله‏ها پایین رفتم. صدای ناراضی چند نفر از اتاق‏های طبقه‏های بالا و پایین بلند شد:
ـ بابا چه خبره نصف‏شبی داد و هوار می‏کنید؟!
ـ دیگه شورش را در آورده‏اند!
ـ آهای میرشجاعی، باز زده به سرت؟!
به محوطه جلوی ساختمان رسیدم. سریع پوتین پوشیده و بندهایش را محکم کردم. دیگران سَلانه‌سَلانه و غرولندکنان از راه رسیدند. حساب کردم و دیدم در یک ماهی که آنجا بودم، این بیست‌وسومین بار است که میرشجاعی خشم‌شب راه انداخته! حرفش هم این بود که همیشه باید آماده بخوابیم که اگر دشمن ناغافل حمله کرد، گیج و گول به‌دست آن‌ها قتل‌عام نشویم. نمی‏دانم چرا فقط ما باید آماده می‏بودیم و دیگران تخت می‏خوابیدند و لازم نبود آماده باشند! هر شب با بگیر و ببند و گلوله و داد و هوار، ما را از خوابِ ناز محروم می‌کرد و می‏رفتیم به راه‏پیمایی، بعد خسته و کوفته برمی‏گشتیم.
رضا خواب‏آلود و عصبانی غرید: دیوانه‏مان کرد. آخر این هم شد کار؟
تقی بند پوتین را بست و گفت: عجب‏گیری کردیم‏ها، انگار پادگان آموزشیه که زرت و زرت خشم‌شب و پیاده‏روی داریم!
علی در حال بستن دکمه‏های لباسش با عصبانیت گفت: منِ دیوانه را بگو که حیا نمی‏کنم و از این خراب شده نمی‏روم! یکی نیست بگوید: خاک تو سر، اینجا هم جا شد تو آمدی؟!
محمّد گفت: خاک تو سر، اینجا هم جا شد تو آمدی؟!
علی رو به محمد که می‏خندید، نعره زد: حوصله ندارم. سر به سرم نذار!
میرشجاعی در حالی‌که مهرداد و انصاری را تعقیب می‌کرد و به آن‌ها مشت و لگد حواله می‌کرد، سر رسید. همه عصبانی و ناراحت، نظم گرفتیم. جیغ میرشجاعی بلند شد. از جلو، از راست نظام!
ـ بشین، پاشو، بشین، پاشو، بخیز، برپا!
سر و صدای چند نفر از اتاق‏های رو به محوطه بلند شد:
ـ آهای میرشجاعی، بچه‏هایت را ببر جای دیگر بساط پهن کن!
ـ مرد حسابی! روز را ازت گرفته‏ن، نصفه شبی غربتی‌بازی در می‏آوری؟
نجف‏پور پقی زیر خنده زد. میرشجاعی به او بُراق شد: چرا خندیدی؟ یااللّه بیا بیرون!
تقی با تأسف گفت: دَخلت درآمد بیچاره!
ـ تو هم بیا بیرون تقی.
تقی گفت: برو پی کارت حوصله داری، اگر تو دیوانه‌ای، بهت بگویم که ننه‏ام مرا تو تیمارستان زاییده. سر به سرم نگذار!

سفره ناهار که جمع شد، علیپور رو به جمع گفت: خُب، الآن که میرشجاعی نیست، جایی نروید. جلسه داریم!
علی بازویش را مالید و پرسید: خیر باشه. جلسه چی؟
ـ ماجرای دیشب، خشم شب همیشگی!
مهرداد با ناراحتی گفت: دیشب آن‌قدر بشین و پاشو داد و ما را تو خاک و خُل غلتاند که خشتگ شلوارم جر خورد!
رضا گفت: خُب حالا چکار کنیم؟
ـ کاری که هم به میرشجاعی ضربه نخوره و هم ما از این وضعیت نجات پیدا کنیم؛ یک درس عبرت!
همه به فکر رفتند. من هم فکر می‌کردم. تقی دست بلند کرد و گفت: با جشن پتو چطوری؟ نصف شب کمین می‏کنیم و تا آمد تو اتاق می‏ریزیم سرش و دِ بزن!
نجف‏پور گفت: برو بابا تو هم با این نقشه‏هات! مگه می‏خواهیم دزد بگیریم!
علیپور با خوشحالی گفت: بارک‌اللّه نجف‏پور، دزد می‏گیریم!
همه با تعجب به او نگاه کردند. علیپور خنده‏کنان گفت: میرشجاعی دزد نیست، اما همیشه ما را غافلگیر می‏کند، خب راه مقابله با دزد چیه؟ اصلاً دزد چطوری لو می‏ره؟

ـ با دزدگیر!
نگاه‌ها به طرف من چرخید. پس پسکی خزیدم و به دیوار چسبیدم و گفتم: چرا این طوری نگاهم می‏کنید؟
محمّد با شیطنت کف دستانش را به هم مالید و گفت: آقامهندس ما تویی. یک دزدگیر می‏خواهیم با صدای خرکی!
همه خندیدند. گفتم: آخه اولاً دزدگیر می‏خواهیم و بعد هم چند تا بلندگو
علی گفت: هر چند تا بلندگو بخواهی ردیف می‏کنیم. بلندگوی تبلیغات را هم کش می‏رویم! خُب بچه‏ها برای خرید دزدگیر دست به جیب کنید و دونگ‏تان را بدهید. خدا بده برکت!

علی کلاف سیم را برداشت و گفت: الآن بهترین موقع‌س!
سر سیم را به بلندگو وصل کردم و گفتم: این را بگذار نزدیک اتاق فرمانده. بلندگوی بعدی را هم طبقه سوم نصب کن. 
تقی گفت: خدا آخر و عاقبت‏مان را به خیر کند!
ـ الهی آمین!
ـ خدا می‏داند امشب چه آشوبی به پا می‏شود!

از خواب پریدم. اتاق تاریک بود. سیاهه بچه‏ها را دیدم که با هول و اضطراب آماده می‏شدند. رضا گفت: میرشجاعی رفت بیرون. موقع عملیات ما شده!
بلند شدم. دزدگیر را کار انداختم و نخ نقطه اتصال‏ها را سر جای مقرر وصل کردم و به در اتاق بستم. علی گفت: یااللّه. همه بروید تو ایوان. زود باشید!

همه تو ایوان جمع شدیم. دلم مثل سیر و سرکه می‏جوشید. آب دهانم خشک شده بود. ساختمان غرق سکوت بود. شب خیلی سردی بود. از دهان‌ها بخار بیرون می‏زد. یک‌هو نجف‏پور عطسه بلندی کرد. همه از جا پریدند. ناگهان در اتاق به شدّت باز شد و یک نفر نعره‏کشان پرید تو اتاق. همزمان صدای مهیب آژیر خطر از کل ساختمان بلند شد. من و علی و تقی و محمّد طبق نقشه به سوی در هجوم بردیم. مهتابی اتاق روشن شد. یک رگبار گلوله به مهتابی خورد. مهتابی منفجر شد. تقی فریاد زد: این که میرشجاعی نیست، بگیر که آمد!
و صدای برخورد مشتش به صورت آن شخص بلند شد. صدای شلیک و بگیر و ببند از همه جا بلند شد. محمّد فریاد زد: نگذارید فرار بکنه!
دویدم بیرون. چه واویلایی شده بود! از اتاق‏ها آدم بود که هراسان و پابرهنه بیرون می‏دویدند. چند نفر ریخته بودند سر دو نفر و داشتند کتکش می‏زدند. گیج شده بودم که چه خبر شده. از پله‏ها پایین دویدم. یک نفر جلوتر از من می‏دوید. پام گیر کرد و پرت شدم و افتادم روی او. سرش محکم خورد به دیوار. برگشت و با قنداق سلاحش کوبید تو سرم. همه جا سیاه شد و من بی‏هوش شدم.

آسمان در حال روشن شدن بود. سرم هنوز درد می‌کرد. همه جلوی ساختمان ایستاده بودیم و به فرمانده چشم دوخته بودیم. فرمانده فریاد زد: همیشه این‌طوری شانس نمی‏آورید. اگر مسخره‏بازی بچه‏های دسته یک و آن آژیرکشی و سر و صدا نبود، الآن دشمن همه را قتل‌عام کرده بود. باید همیشه...

چشمانم سیاهی می‏رفت. بدجوری شانس آورده بودیم. آن شب قرار بود نیروهای ضدانقلاب در تاریکی ما را غافلگیر کنند. اما شیطنت ما باعث شد که نقشه آن‌ها ناکام بماند. آن طوری‌که یکی از آن‌ها که اسیر شده بود می‏گفت: آن‌ها هم فکر کرده بودند ما آماده‏ایم و فهمیده‏ایم قرار است چه اتفاقی بیفتد. به‌خاطر همین نصف بیشترشان فرار کردند و بقیه هم به‌دست بچه‏ها اسیر ‏شدند.
دسته ما به خاطر آن شلوغ‏کاری حسابی تشویق شد و ما را به خرج لشکر، به زیارت امام‏رضا(ع) فرستادند. جایزه‏ای که نمی‏دانم حق‏مان بود یا نه! اما این وسط میرشجاعی حرص می‏خورد که چرا آن شب بدخواب شده و رفته به حسینیه لشکر و نتوانسته در قهرمان‌بازی‏ها شرکت کنه.

1389/6/31 23:27

اشاره
جهاد فقط در جبهه جنگ نیست، بلکه هرکاری را که در مدارس و دانشگاه‌ها تحت وظیفه بسیج فرهنگی انجام می‌دهیم، خود، یک جهاد است و هر کوتاهی در این زمینه، کوتاهی در رساندن حقانیت پیامی است که حزب‌الله سعی در انتشار آن در تمام جهان دارد. از اینکه در دانشگاه‌ها حزب‌اللهی هستید، شرم نکنید و آن را پنهان نسازید

بسم الله الرحمن الرحیم 
در حالی این وصیت‌نامه را می‌نویسم که تمام امید و آرزویم این است که خداوند مرا نیز در خیل شهدا قرار دهد و از او می‌خواهم که مرا در پیمودن این مسیر توفیق عنایت فرماید و قلبم را به عشق خودش و اهل‌بیت(ع) که جان‌شان را در راه برافراشته‌شدن بیرق حق گذاردند، منور سازد. ما باید معنا و مفهوم بذل جان برای دفاع از حق و اسلام را از سیره اهل‌بیت(ع) بیاموزیم و معنا و ارزش شهادت را نیز از سیره امام و آقای‌مان امام حسین(ع) آموخته و با آن زندگی کنیم.
وصیت اصلی‌ام خطاب به خانواده و برادرانم است: 
به اهل‌بیت(ع) اقتدا کنید که آنان راه وصول به خشنودی و محبت خداوند هستند و هم آنانند طریق نجات از خشم خدا. شما را وصیت می‌کنم به پیروی از خط و راه امام خمینی که این خط، اکنون در لبنان در حزب‌الله متجلی گشته است.
مادر عزیزم!
ای گران‌ترین و گران‌بهاترین و نیکوترین مخلوق خداوند در طول حیاتم! از تو می‌خواهم از من خشنود باشی و دعا کنی که خداوند مرا با اجدادت(علیهم السلام) محشور فرماید. هم چنین از تو می‌خواهم که در این مصیبت که مربوط به زندگی ماست، صبر پیشه کنی. چرا که این مصائب هدیه‌ای است الهی که خداوند آن را مختص به پیروان محمد و آل او(ع) گردانیده است... و نیز از تو می‌خواهم که همچون عمه‌ات زینب(ع) باشید؛ در حالی‌که برادر و پشتیبان و تمام عزیزان خود را از دست داد، پایدار و صبور ماند و .... 
از تو به خاطر تربیت اسلامی و آموختن طریق عشق به اهل‌بیت(ع) سپاسگزار و ممنوم؛ گرچه این تشکر، هرگز حق تو را ادا نخواهد کرد.

پدر عزیزم! 
برایت آرزوی شهادت دارم. چرا که می‌دانم شهادت از بالاترین درجات در نزد خداوند است و از شما می‌خواهم که مرا به سبب هر کوتاهی و تقصیری که از من به سبب فراموشی و یا هرگونه اهمالی سر زد، حلال کرده و ببخشید. از شما ممنونم که مرا به خط جهاد، راهنمایی کردید؛ چنان‌که امام علی(ع) نیز فرموده است: «ان الجهاد باب من ابواب الجنه فتحه الله لخاصه اولیائه ...» شما را در مورد برادرم حسین وصیت می‌کنم که او را در پیمودن راه جهاد و راهنمایی همیشگی کمک کرده و او را نصیحت کنید و منتظر نباشید تا از شما بپرسد. چرا که او اکنون نیازمند پندها و راهنمایی‌های شماست.

خواهر عزیزم، نور! 
باید خانه و همسر و فرزندانت برای تو در این دنیا، مهم‌ترین چیز باشد و خوب به آنان رسیدگی کنی و در حق‌شان کوتاهی نکنی! خصوصاً آنکه علی رضا و بقیه فرزندانت را که خداوند ان‌شاءالله رزقت خواهد گردانید، با عشق به جهاد و شهادت تربیت کن و لحظه‌ای از تقدیم آنان به قربانگاه شهادت در راه دفاع از دین ناب محمدی و آزادسازی قدس و دفاع از حکومت امام منتظر(عج) سستی به خود راه مده!

برادر عزیزم! 
عادات و اعمال نامفهوم و گسستگی که اصالتاً با رسالت اسلامی ما در این روزها متناسب نیست، رو به افزایش است و به نحوی در عقل جوانان رسوخ کرده که دیگر مبدل به مسئله‌ای بدیهی و عادی شده است؛ همچون ارتباط با نامحرم، بلندکردن مو به صورتی گنگ و نامفهوم، پوشیدن لباس‌های مد روز... و جوانان در این خیالند که این‌ها که در واقع آغاز راه انحراف و وارد شدن در حرام است، هیچ حرمتی ندارند. اما در واقع، کوچک شمردن این کارهای به ظاهر عادی، سبب کوچک شمردن نماز اول وقت و سپس خود نماز در نزد ما می‌شود. معمولاً در نود درصد فیلم‌های غربی شراب‌خواری امری عادی است. غرب در تلاش است تا این‌گونه کارها را از راه فیلم‌ها برای ما منتشر سازد. تو باید حواست جمع باشد. تو همیشه تا هنگام مرگ و نه فقط در این سن و سال، در معرض این‌گونه مسائل خواهی بود. باید با عقلا و مؤمنین مصاحبت داشته باشی و از افراد منحرف و روشنفکران مدرن‌گرا و متحدان دروغین دوری گزینی.

به خواهران عزیزم آیه و فاطمه 
شما را وصیت می‌کنم که از اختلاط با نامحرمان دوری گزینید؛ اگرچه که این مسئله امروزه در مدارس و دانشگاه‌ها امری عادی شده است. همچنین لازم است تمام مشکلاتی را که چه بزرگ و کوچک با آن مواجه می‌شوید را با مادرمان در میان بگذارید و به توصیه‌هایش عمل کنید و همیشه در کنارش بوده و به او اهتمام داشته باشید.

به سید حسن نصرالله، حضرت دبیر کل حزب‌الله:
دوست دارم که نام شما را در وصیت‌نامه‌ام ذکر کنم، نه برای آن که به شما توصیه‌ای ‌کنم، بلکه به خاطر آنکه فضل و محبت شما را بر خودمان و بر تمام ملل عرب و مسلمان در 25 می(چهار خرداد، سالروز آزادسازی جنوب لبنان) و در هر عملیات رزمندگان، باعث سربلندی آنان شدید را یادآور شوم. از خدا می‌خواهم که شما را تا ظهور حضرت حجت(عج) محفوظ نگه دارد تا همگی از جمله فرماندهان ارتشی باشیم که در برابرش به شهادت می‌رسیم.

به برادران رزمنده‌ام در حزب‌الله:
خداوند اشتباهات و خطاهای شما را پوشاند و شما را با مشیت خود پیروز گردانید. به اذن خداوند، چیزی که اکنون به‌نام کشور اسرائیل موسوم است به دستان شما از بین خواهد رفت. شما را به انجام کامل وظیفه و عدم اجتهاد در برخی موارد که منجر به کوتاهی در انجام وظایف می‌شود، توصیه می‌کنم که رمز قدرت و پیروزی ما التزام به تکلیف و اصل ولایت‌فقیه است که همچنان دلیل اصلی پیروزی انقلاب اسلامی در ایران و قدرتش در این ایام است که سبب ترس تمام مستکبران و طواغیت جهان گردیده و باعث شده تا تمام تلاش و اهتمام خود را برای گرفتن سلاح ما و تضعیف مقاومتی که حاکمیت اسرائیل را با حضور خود تهدید کرده و حافظ کرامت ماست، مصروف ساخته و بخواهند که ما را ذلیل سازند و «یأبی الله و رسوله و المؤمنون...».

به برادرانم در دانشگاه عربی بیروت 
شما را به کار فرهنگی در دانشگاه توصیه می‌کنم. چرا که جهاد فقط در جبهه جنگ نیست، بلکه هرکاری را که در مدارس و دانشگاه‌ها تحت وظیفه بسیج فرهنگی انجام می‌دهیم، خود، یک جهاد است و هر کوتاهی در این زمینه، کوتاهی در رساندن حقانیت پیامی است که حزب‌الله سعی در انتشار آن در تمام جهان دارد. از اینکه در دانشگاه‌ها حزب‌اللهی هستید، شرم نکنید و آن را پنهان نسازید؛ بسیار شاهد این ماجرا بوده‌ام. بلکه لازم است با تعامل و برخورد با دیگران در برتری و تحقیقات پژوهشی‌تان، تصویر روشن و خوبی از رسالتمان به همه بدهید... همه باید بدانند که فرزندان حزب‌الله فقط مجموعه یا گروهی در مرزهای جنگی نیستند، بلکه آنان در همه زمینه‌ها و مجالات علمی و کاری حاضرند... در آخر، از همگی‌تان طلب عفو و بخشش می‌کنم. 
والسلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته 
برادرتان، بنده کوچک خدا، علی‌رضا لقیس

وصیت‌نامه شهیدعلی رضالقیس شهیدی از جنگ 33 روزه

 

1389/6/31 23:24
X